امروز رفتم بهشتزهرا. دورتر یکی را داشتن خاک میکردند. یک زن از فرط گریه افتاد توی قبر. یک مرد میانسال رفت زن را از گودال بکشد بیرون اما خودش افتاد توی قبر. یکی دیگر که جوان بود جلو رفت و خم شد و دستش را دراز کرد که او هم افتاد آن داخل. وقتی افتاد روضهخوان خواندنش را قطع کرد. دیگر کسی جلو نرفت.
پنجشنبه
نیازمندیها
۱
اردیبهشتماه بود توی نیازمندیهای همشهری توی یک باکس کوچک نوشته شده بود: «به سمت موفقیت یورش ببرید». اون تکه از نیازمندیها را بریدم و زدم بالای میز کارم، تا هر روز، تا هر روز این سال، ببینمش و بدوم و برسم به آنجا. امروز عصر دیدم کاغذ آنجایی که باشد نیست چون افتاده بود پشت میز. جنس کاغذ نیازمندیهای همشهری یکجوریست که انگار برای پنجسال پیش است، از پشت میز که کاغذ را درآوردم سنش از این هم بیشتر میخورد. شک کردم که این کاغذ را اردیبهشت از نیازمندیهای کنده باشم، شک کردم که امسال این کار را کرده باشم و شک کردم که اصلاً من این کار را کرده باشم.
۲
آدمهای زیادی تو انتظار له شدهاند. انتظار آدم را داغان و ویران میکند. من از این ویرانیها زیاد دیدم. ما یک همسایهای داشتیم دو سه تا خانه آنطرفتر از ما زندگی میکرد و اسمش سمیه بود. سمیه را میتوان یکی از قربانیهای انتظار دانست در زمانی که مردان در جبهه بودند و زنان در کوچهها بودند. سمیه عصری در همان روزها آمد توی محلهی ما. او با مادرم رفتوآمد میکرد. نمیدانم مادرم توی او چه چیزی را دیده بود یا سمیه در مادرم چه چیزی را دیده بود که با هم جور شدند. بیشتر وقتها از مدرسه که میآمدم سمیه توی خانهی ما بود و سلام بهم میداد و من هم سلامی میدادم که خودم هم صدایم را نمیشنیدم. تا آن روزی که سمیه دم در خانهمان آمد و از مادرم خداحافظی کرد و من دیگر ندیدمش، یک بار هم نشد او را در لباسی ببینم بهغیر از سورمهای. مانتو یا پیراهن سورمهای، جوراب سورمهای، روسری سورمهای. گردن سمیه و آنجایی که جناق سینه است توی آن همه سورمهای، بخوبی دیده میشد. این را هم بگویم که او را همیشه بیآرایش دیدم، هیچ بزکی نداشت و لبهایش رنگ طبیعی خودشان را داشتند و اما چشمهایش بیشتر سرخ بود. میتوانم بگویم صورتش در مجموع غمگین بود. موهایش قهوهای سوخته بود و صاف بود و معمولاً آنها دور از پیشانیاش میایستادند و جای انگشتهاش توش پیدا بود و نشان میداد اصلاً توجهی به موهایش ندارد. چندباری هم در خانهمان وقتی داشت با مادرم حرف میزد میدیدم که چطور دستش را لای موهایش میبرد و آنها را به عقب میکشد؛ با یک جور چابکی همانجور که تمامی زنها بلندند. موهایش را به عقب میکشید و برایم معلوم نبود که چطور برخلاف همهی قوانین علمی ثابتشده تا آنزمان، موها آن پشت سرش، جایشان ثابت میماند. سمیه یک منتظر بود. منتظر شوهرش مسعود که جزو مجاهدین خلق بود و خیال میکرد مسعود توی زندان است در حالی که به او گفته بودند مسعود اعدام شده است اما سمیه در باورش نبود و به مادرم گفته بود باور نمیکند و میگفت خانوادههای دیگری هم بودهاند که بهشان گفتند شوهرتون، بچهتون کشته شده اما بعد از سالها از زندان آزاد شدهاند. سمیه میگفت قضیهی مسعود هم اینجوریست و برای اثبات حرفش نامهای را نشان میداد با دستخط مسعود که از زندان نوشته بود و اینکه به زودی مشکلش حل میشود. سند خوبی بود اما تنها یک اشکال داشت: نامه بدون تاریخ بود. وقتی سمیه را دیدم، سه چهار سالی میشد که او بیشتر روزهای هفته را دنبال مسعود، برای ملاقات و دیدنش و خبری از او گرفتن میرفته و میآمده. آن سالها توی بیشتر کوچهها و خیابانها مناسک جمعی برگزار میشد به این صورت که ریسههای چراغ را به تیرکهای برق تو کوچهها وصل میکردند و روشن میکردند و همسایهها شیرینی پخش میکردند. در همان حین هم جنازههایی آورده میشد. سهم هر کوچه دستکم یک جنازه بود که از سر خیابان میچرخید و وارد کوچه میشد. جنازهها تقریباً با ارتفاع دو متر از زمین، روی دست دوست و برادر و خواهر و پدر و مادر، عبور میکردند. مردم در این مناسک بههم لبخند میزدند و تبریک میگفتند و در حالی که انگار برای پایان دورهی انتظار شاد بودند، گریه هم میکردند. سمیه هم در این مناسک شرکت میکرد اما توی جمع نمیآمد و به همان در پیششدهی خانهاش تکیه میداد و نگاه میکرد. بعد، مدتها گذشت تا اینکه سرانجام انتظار دست از سر سمیه برداشت. به او اطلاع دادند که مسعود را کجا دفن کردند. آن روز، روز بیاعتباری آن نامهی بیتاریخ هم بود، چون به سمیه گفتند این نامه را مسعود یک سال قبل از اعدام نوشته و یک سال بعد از اعدام به دست سمیه دادهاند. فکر میکنم مادرم دلداریدادن را خوب بلد است. او خیلی سمیه را دلداری داد دلیلش هم فکر میکنم این بود که خود مادرم هم یکی از قربانیهای انتظار بود. توی یکی از آن شبها که سمیه به خانهمان آمده بود، سمیه وسط گریهها و شیونهایش، صورت او را دیدم که یک لحظه گویی خندید. یک لحظه بود، چند ثانیه بود و به جایی خیره شده بود. یک لحظهی زودگذر تو بهشت خاطراتش را مسعود سیر کرد. پیش خودم فکر میکردم فکر آدمیزاد به چه سرعتی میتواند پرواز کند؟
انتظار قربانیهایش را انتخاب میکند. انتظار بارها قربانیهایش را میکشد و زنده میکند و باز میکشد.
۳
او آنطرف نشسته بود. توی مانیتور بود و این برای خیلی وقت پیش بود و توی یکی از همین ماهها بود چون یادم مانده که از روی بخاری کتری را برداشتم و برای خودم چایی ریختم. با اینکه آن شب سرعت خیلی خوب بود اما سکوتمان گرفته بود و حرفمان نمیآمد و در عذاب بودم. فکر میکنم او هم در عذاب بود. داشتیم همینطور که عذاب میکشیدیم خندهمان گرفت. بیدلیل شروع کردیم به خندیدن و خیلی خندیدیم. بعد آن خنده آرامآرام تبدیل شد به گریه. نمیدانم آیا برای این لحظه اسمی انتخاب شده؟ اسمی دارد این گردش؟ این چرخش؟ دوتایی خیلی گریه کردیم آن شب؛ سخت و حسابی. خط چشمش ریخته بود روی صورتش و خیلی زشت شده بود و چشمانش قرمز شده بود. این چیزی بود که قبل از قطعشدن دیدم.
۴
چند روز پیش به مادرم گفتم در جستوجوی فرمول جدیدی برای خوشبختیام تا بتوانم آن چیزی را حفظ کنم که در حال از دستدادنش هستم. فکر میکنم با به دست آوردن این فرمول بتوانم به تمام آرزوهایم برسم چون من میخواهم به تمام آرزوهایم برسم. من میدانم خواستن یک چیز و نرسیدن بهش چه حسی دارد. این را هم میدانم هر سال که میگذرد کار از این هم وخیمتر میشود اما باز هم میخواهم ادامه بدهم. بعضی موقعها اطمینان دارم دیگر وقتی برایم باقی نمانده است اما میخواهم باز هم ادامه بدهم. مثل آنجایی که بتمن، نه، بروس وین در آن زندان زیرزمینی در حبس است و او تلاش میکند و تلاش میکند و تلاش میکند تا از آن دیوارهی عظیم در آن ناکجازندان رها شود. میآید زیر آن دیوارهی عظیم میایستد که شبیه تونلی عمودی است و تهش نور است و روشنایی است. و بعد در آن تلاش نهایی که آرامآرام تنهی دیوار را در آغوش میگیرد و بالا میرود و به آن چیزی میرسد که در انجیل از زبان یهوه میخوانم «پاداشی عظیم». من میخواهم به تمام آرزوهایم برسم.
۵
توی «هشت نفرتانگیز»، جودی برمیگردد و به دارودستهاش میگوید «کاری که ما اینجا میکنیم صبر کردنه.» آن بیرون، دشت را سراسر برف گرفته. پیش از بهار است.
جمعه
تلگرام جای همهچی را گرفته. تلگرام همه را درگیر کرده. مثال میزنم. پدرم. چندساعت پیش در تلگرام برایم نوشت «ببین ریشهام از تو جلو زده» و بعد عکسی از خودش برایم فرستاد. سلفی بود، در ماشین. باورکردنی نبود. برایش نوشتم پولی که به او مقروض بودم را به حسابش واریز کردم. با یکی دو ساعت تأخیر برایم استیکر بوس فرستاد. چند تا. پشت سرهم. از همان لبهای سرخ. برنامهی تلگرام را بستم.
ما یک فامیل بسیار پولداری داشتیم. کارخانهدار بود. الآن هم هست و الآن پولدارتر هم شدهاند. معمولن آدمهای پولدار با مرور زمان پولدارتر میشوند. این یک قانون است. همچون رابطهی فلاکت با گذر زمان. بدبختی آدم با گذشت زمان بیشتر میشود. این هم یک قانون است. خیلی سال پیش، به گمانم دو دهه پیش از این تاریخ بود که ما یک شب به خانهی این فامیل پولدارمان رفتیم. پس از گذشت ده - یازدهسال از زندگیام، آن شب برای نخستینبار بعضی از چیزها را از نزدیک دیدم. حیرتم از همان دمِ در خانهشان آغاز شد. به شکل عجیبی وقتی در خانه باز شد، ما وارد خانه نشدیم، بلکه وارد یک باغ شدیم. از راهی میان باغ گذشتیم. راهی که متشکل از سنگریزهها بود. و بعد خانهای که وسط آن باغ بود. خانهای که سقف شیبداری داشت و قرمزرنگ بود و قبلن در طراحیهای بعضی از کتابها دیده بودم و میدانستم که این نوع سقف برای باران است. اینکه میتواند خانهای باشد که داخلش پله وجود داشته باشد که به طبقات بالاتر برود. دوبلکس. و از آن طبقه به طبقهی دیگر و از آن طبقه به طبقهای دیگر. لوسترهایی عظیم. مبلهای بزرگ به تعداد بسیار. چندین میز غذاخوری. چندین صندلی گوشه و کنار خانه. پردههای پف کرده که به درستی اندازهگیری نشده بودند و ادامهشان روی زمین افتاده بود. خلاصهی مشاهداتم این میشد: از هر چیز، چند عدد وجود دارد و چیزی مفرد نیست. خانهای چون خانهی یکی از پادشاهان سلسلهی هخامنشیان. عکسهای کتاب تاریخ این را بهم میگفت. تمام آن شب محو دوروبرم بودم. بالا را نگاه میکردم، پایین را، فرش را، چپ و راست را. در سکوت مطلق. و البته بیشتر از همهچیز آن دو عدد بیسیمی که دست آقارامین پدر خانواده و زنش بود. بعدها فهمیدم به آن میگویند واکی تاکی. آنها در لحظات دوری از پشت این دو بیسیم با هم حرف میزدند. آقارامین رفته بود پشتبام پای منقل و من صدایش را از توی بیسیمی که دست زنش، شهنازخانم بود میشنیدم:
- عزیزم سیخها رو بیار. تمام.
- مگه ذغالها آمده شدن؟ تمام.
- آره. تمام.
- الآن میارم. تمام.
در اواخر دههی نود، مردی به نام ایل کونگ جو یا کونگ ایل جو، اهل کرهی جنوبی به همراه پسرش از کرهی شمالی فرار میکند، بدون زنش؛ می؛ که پیش پدرومادرش میماند. ایل، سالها قبل از گریزش از مرز، به کرهی شمالی رفته و در شهر مرزی یونگانگ عاشق می میشود و با هم ازدواج میکنند و صاحب پسری میشوند. می به ایل قول داده بود که او هم پس از مدتی به او ملحق میشود. اما چندماه میگذرد و می به ایل ملحق نمیشود. نامههای ایل به می هم جواب داده نمیشود. پس ایل یک روز صبح پسرش را بغل میکند و به لب مرز میرود. او پشت میکروفون میایستد و با می حرف میزند. حرفهای ایل از بلندگوهای لب مرز، از هزاران بلندگو پخش میشود و در هوای بین دو مرز پراکنده میشود:
می
سلام
ما حالمان خوب است. تو حالت چطور است. اصلن نگران ما نباش. ما نگران تو هستیم. ما حالمان خوب است. ووک [پسرشان] سلام میرساند. او هم حالش خوب است.
دلتنگ تو هستیم.
دوستت دارم.
ایل صبح چند روز دیگر هم به لب مرز میرود و پیغامهایی برای می میفرستد. چندماه بعد بالاخره ایل از می نامهای دریافت میکند. می برای ایل مینویسد صدای آنها را وقتی در کارخانهی ریسندگی کار میکرده شنیده و در توالت کارخانه گریسته. می به ایل مینویسد آشنایانی که برای عبور از مرز بودند همگی شناسایی و دستگیر شدهاند، پس فعلن نمیتواند از مرز فرار کند اما راهی پیدا کرده که نامههایش به دست ایل برسد. او در آخر نامه جویای حال ووک میشود. ایل پس از خواندن نامهی همسرش دوباره راهی مرز میشود.
می دقت میکند. صدای ایل است که میآید. بلند میشود و به بالکن کارخانه میرود:
سلام عزیزم
نامهات به دستم رسید. برای پسرت هم نامهات را خواندم.
پسرت هم حالش خوب است عزیزم. نگران نباش عزیزم. مشکلاتی درخصوص تعویض پوشاک، شستوشوی او و از خواب پریدنهایش داشتم که دارم رویش کار میکنم.
نگران ما نباش. مطمئناً راهی پیدا میشود.
دوستت دارم عزیزم.
ایل تصمیم میگیرد در نزدیکیهای مرز، زندگی کند. او زندگیاش را از سوآن به شهر چه یونچ اون، شهری در نزدیکیهای مرز منتقل میکند و کاری گیر میآورد. هر یک روز در میان به لب مرز میرود و پشت میکروفون میایستد و با زنش، می، چند جملهی کوتاه حرف میزند. ماهها. می هم هرچندوقت یکبار نامهای به آن سوی مرز میفرستد. ایل از زندگی روزمرهاش به می میگوید. از کارش در ادارهی برق، از پسرشان ووک. از درستکردن غذا، از اینکه برای اولینبار پسرشان را به شهربازی برده است. همه به صدای ایل عادت کردهاند. مرزبانی که روی دکلهای دو طرف مرز ایستادهاند، کشاورزانی که در زمینهایشان، در دو طرف مرز، مشغول کار هستند، و کارگران کارخانهی ریسندگی.
امروز در بی بی سی میخواندم کرهی جنوبی دوباره پخش شعار علیه همسایهاش کرهی شمالی را از بلندگوهایی که لب مرز گذاشته، از سر گرفته. به یاد می و ایل، افتادم. سالها میگذرد. الآن پسرشان ووک به دبیرستان میرود. نزدیکیهای دانشگاه رفتنش است. ایل همچنان در ادارهی برق شهر چه یونچ اون کار میکند. می؛ می ترفیع گرفته و شده سر کارگر. می نمیتواند از مرز بگذرد و ایل هر یکروز درمیان با او حرف میزند.
سهشنبه
چند سوسک از تخمهایشان بیرون میآیند. تبدیل به دهها سوسک میشوند. تبدیل به صدها سوسک میشوند. هزاران سوسک، و میلیونها سوسک. متمرکز از یکجا، تکثیر میشوند. همدیگر را بو میکنند و بعد از مکثی میپرند. صدای بالهایشان را میشنوم. صدای خوردن بالهایشان بهم را میشنوم. انگار چیزی میجوند. انگار با هم نجوایی میکنند. نجوایشان را میشنوم. اوغ میزنم. دستهای از سوسکها توی دهانم میرود. با دهان نفس میکشم. پلیپ دارم. با دهان نفس میکشم. توی دهانم هستند. ترد اند. صدای خردشدنشان توی دهانم را میشنوم. اوغ میزنم.
لبه درهام. اول واضح نبود. وضوح میآید. ته دره را میبینم، موکت را. پرزهایش. آب دهانم کش رفته تا ته دره؛ تا موکت. تا جایی که میتوانم دستم را دراز میکنم. دست میکشم کنار پایهی تخت، زیر تخت، زیر بالش. سوسکها رفتهاند.
جمعه
گاهی شبها قبل از خواب بهش فکر میکنم اما اولین چیزی که ازش یادم میآید آن ژاکت بافتنیاش است. خودش بافته بود. توی تنش بد میایستاد. بافتن اینجور چیزها خیلی سخته. این را بهش گفته بودم. اما میگفت از پسش برمیآید. برنیامد. وقتی ژاکت را میپوشید، دکمههاش را میبست، پشتش میرفت روی هوا. یکجای کار توی اندازهگیریها اشتباه کرده بود. بعد تلاش میکنم چیزهای دیگری را به یاد بیاورم. دوباره او را میبینم با ژاکت جلویم ایستاده. سه روز بعد از دیدنش رفتیم کافه. بههم کمی حرف زدیم. دوتا چایی خوردیم. دوتا چیزکیک خوردیم. من آب هم سفارش دادم و آن را خوردم. بعد رفتیم خانهاش. توی سراشیبی خیابان ویلا حرف میزد و من نیمرخ صورتش را میدیدم. حرف نمیزدم. فکر میکردم. روی اوپن آشپزخانهاش یک چاییساز بود. توی هال سه چهارتا گلدون بود. نزدیک بود بخورم بهشون. درست کنار در بود. اجازه گرفتم رفتم دستشویی. شامپویش را برداشتم. به سختی اسم شامپو را خواندم. اکافونه. آبیرنگ بود. از توضیحات رویش فهمیدم فرانسوی است. با هم بودیم. ژاکت بافت. سالها با هم بودیم. مثل کسی که تصادف کرده و حافظهاش را از دست داده، نمیتوانم چیزهای دیگری را به یاد بیاورم. اول و آخر ماجرا به یاد میآورم. تنها سررسیدی که نگه داشتم، همان جلد سرمهایرنگ است که رویش نوشته سال ۱۳۸۸. امروز جمعه است، ششم آذرماه. تنها سررسیدی است که از سالها پیش نگه داشتم. تنها سالی بود که هر چندروز یکبار چند خط توش مینوشتم. روزهای منتهی به ششم آذرماه را میخوانم: «بهش زنگ زدم و با هم جنگیدیم...»، «من نمیفهمم چرا این تصمیم را گرفته...»، «فکر میکنم از مدتها قبل برای پرواز برنامه ریخته...»، «میخوام همهی تلاشم رو انجام بدم...» و.... . گاهی شبها قبل از خواب بهش فکر میکنم. بعد به بقیه فکر میکنم. ذهن آدم جوری طراحی شده که میتواند این کار را انجام بدهد. سالها گذشته. سالهای دیگر هم میآیند و من شاید هرزچندگاهی به او فکر کنم. میروم و وسایلی که از او توی خانهام باقی مانده و جمعشان کردهام نگاه میکنم. همان خردهچیزها. چیزهای بیارزش. چیزهایی که میتوانستند نباشند اما خب هربار برای دور ریختنشان کلی فکر میکنی. بعد میگویی اینها که جایی نمیگیرند. بگذام اینجا؛ گوشهی این کمد. سرم را میکنم داخل پلاستیک. پلاستیک برای پاتنجامه است. جنس این پلاستیکها خوب است. کلفت است. جادار است. برعکس شلوار و پیراهنهای پاتنجامعه، جنس پلاستیکهایشان خوب است. وسایل را توی یکی از این پلاستیکها گذاشتهام. چند سنجاق سر و چند کش مو. آنها را هنگام تمیزکردن خانه پیدا کردم. فکر میکنم. مدتها بعد از رفتن او خانهام را مرتب نکردم. جارو نزدم. چندماه شده بود؟ اینجور چیزها همیشه خود را بهطور شگفتانگیزی از چشمها پنهان میکنند؛ لای درز کاناپه میروند. لای تشک و جدارهی چوبی تخت خودشان را پنهان میکنند. در ماههای بعد، هروقت جاروبرقی را خاموش میکردم، میلهی آن را سروته میکردم و برس آن را میدیدم. موهای او بود که دور برس جاروبرقی پیچیده بودند. انسانها چیز زیادی از خودشان بهجا نمیگذارند. بهتر. توی پلاستیک آن جفت جوراب هم هست. همچون کارآگاهی که وسایل مقتول یا چیزهایی که از یک قاتل باقی مانده را با دقت برمیدارد و داخل یک پلاستیک میگذارد. این کاری است که من انجام دادهام. این جفت جوراب را یک روز عصر، هشت سال پیش، توی ماشین لباسشویی پیدا کردم. مدتها آن جفت جوراب داخل ماشین ماند. بهش دست نمیزدم. جلوی ماشین لباسشویی میایستادم و به آن جفت جوراب نگاه میکردم. لباسهای کثیفم را داخل ماشین میانداختم. ماشین را روشن میکردم. شستوشو که تمام میشد، در ماشین را باز میکردم و لباسها را درمیآوردم، الّا آن جفت جوراب را. ماهها. از بس که شسته شده بود، پرز گلهای روی جوراب ریشریش شده بود. جوراب کمرنگ شده بود. اما یک روز تصمیم گرفتم آن را هم بیاورم و بیندازم داخل این پلاستیک. آخرین بار که او را دیدم جلوی یک آیینه ایستاده بود و داشت خط چشم میکشید. توی یک اطاق شلوغ. عکس سیاه و سفید بود. توی اینستاگرام. انگار مهمونی بود. از طریق وب اینستاگرام میشود که عکس را سیو کرد. عکس را بزرگ کردم. تغییری عمدهای نکرده بود. چشمها همان چشمها، ابرو، گونه، پیشانی. باز هم چیز زیادی یادم نیامد. ژاکت. خیابان ویلا. هال خانهاش. آن شامپو. چند لحظهی گذرای ثابت در حالتهای مختلف. توی خانه و خیابان. توی تاکسی که پارک کرده توی آن کوچهی منتهی به میدان ولیعصر، خط ولیعصر- رسالت. و چند دعوا و بگو و مگو. خودم را میبینم که توی مبل فرو رفتهام. او را میبینم، با صورتی سرد. بیروح. امروز صبح داشتم کفشهایی که نمیخواهم را جدا میکردم. چندین جفت کفش دارم که عمرشان را کردهاند. پاره شدهاند. بیشتر کف آنها. سوراخ شدهاند. چشمم افتاد به کفشی که با هم خریدیم. آن را نگه داشتم. ما دو جفت کفش خریدیم. شبیه هم در دو رنگ. برای من که جدارهی کنار بندها پاره شده. کف آن هم سوراخ شده. از وضعیت کفش او اطلاعی ندارم. امروز ششم آذرماه است. توی آن سررسید سرمهایرنگ در چنین روزی، شش سال پیش در خط اولش نوشته بودم: «کاری از دستم برنمیآد...».
نزدیکشو اگر چه حضورت ممنوع است
۱- نادژا همسر اوسیپ ماندلشتام تعریف میکند که شبی که آنا آخماتووا مهمانشان میشود، شبی در سال ۱۹۳۴، اوسیپ میرود و از در و همسایه یک تخممرغ قرض میگیرد تا آن را جلوی میهمانشان بگذارد. نادژا از فقر مطلقشان مینویسد. از بیپولیشان. از دوران ناتمام بیکاری اوسیپ. نشریات از گرفتن مقاله از اوسیپ جلوگیری میکردند. جلوی انتشار کتابهایش را گرفته بودند. کارت شناسایی اوسیپ را هم گرفته بودند. بیهویت. آن شب مهمانی، میشود شب دستگیری ماندلشتام. ساعت یک شب اونیفورمپوشها به در خانه میکویند. در باز میشود. به داخل خانه میآیند. اعضای خانه تفتیش بدنی میشوند. مأموران وسایل خانه را زیرورو میکنند. میخواهند اوسیپ را ببرند. نادژدا نوشته: «ناگهان آخماتووا گفت که ماندلشتام باید قبل از رفتنش چیزی بخورد و او تخممرغ آبپز را به ماندلشتام داد. ماندلشتام پشت میز نشست، تخممرغ را پوست کند، مقداری نمک رویش پاشید و آن را خورد».
شعر هجو اوسیپ ماندلشتام دربارۀ استالین، کار دستش داده بود. او سروده بود:
«و زمانی که میخواهیم دهنهایمان را نیمهباز کنیم
آن ایلیاتی کوهنشین کرملین بازمان میدارد
انگشتان ستبر چون کرمهای لزج
فرامین لازمالاجرا به وزن چهل پوند».
۲- توی یوسفآباد که همیشه وقتی با حسین گذرمان به آن محله میافتد، بهش میگویم خانهی آدم باید اینجا باشد؛ توی پارکینگ یکی از همین خانههای زیبای یوسفآباد، یکروز کفش و جوراب مجید شریف از پایش درآورده میشود. سوزن آمپولی را زیر ناخن انگشت بزرگ پایش احساس میکند. سرنگی حاوی پتاسیم. تزریقی تمیز و با دقت. بعد جوراب و کفش به پا، سوار ماشین میشود. صندلی عقب مینشیند. ساعاتی بعد، قفسهی سینهاش درد میگیرد. سکته میکند. رها میشود.
توی همین اتوبان همت بوده که روزی ماشینی با سرعت حرکت میکرده. حرکت میکرده تا بیندازد توی کمربندی بهشتزهرا. صندلی عقب محمد مختاری، سرش را انداخته بوده پایین. بعد، در مقصد، در اطاق یک آپارتمان، وسط اطاق زانو میزند. دستبسته. چشمبسته. طنابی دور گردنش انداخته میشود. روی شکم میافتد. پنج دقیقه طناب به گردنش فشار میآورد. طناب ول نمیکند. مختاری فریاد میزند اما پارچهای سفید مزاحم دهانش بوده. مختاری پتوپیچ توی صندوق عقب ماشین میخوابد. در نزدیکی کارخانهای سیمان جایی در افسریه، رها میشود. لای پتو.
توی همین خیابان کریمخان عزیز، با این خیابانهای فرعی زیبایش، همینجا بوده، چهارشنبهروزی بوده که پوینده، از ولیعصر پیاده راه میافتد و میآید سمت پل. آدم عاقل همیشه ولیعصر تا هفت تیر را پیاده گز میکند. سر خردمند سوار یکی از تاکسیهایی میشود که خیابان را تا پایین، تا انقلاب میروند. سر لالهزارنو توی انقلاب، سوار ماشین میشود و توی آپارتمانی میرود که مختاری، رفیقش رفته بود. همان شکلی که رفیقش بیرون آمده بود، بیرون میزند. لای پتو. رها میشود در نزدیکی بهشتزهرا؛ توی جادهی شهریار.
۳- هفدهسال پیش بود. پاییز هفدهسال پیش بود. داشت باران میآمد. کنار دکهی روزنامهفروشی ایستاده بودم. از زیر نایولنی که روی روزنامهها کشیده شده بود، آن تیتر کوچک، آن بالا، سمت راست صفحۀ اول «سلام»، کجومعوج دیده میشد. روزهای بعدش هم توی ستونها، گوشه و کنار صفحات، اخبارش منتشر میشد. تا اینکه «صبح امروز» منتشر شد. آن تیترها بزرگ و بزرگتر شدند، اسمهایشان را بزرگ میزدند. میرفتم دنبالشان تا آنها را بشناسم. رفتم کتابهایشان را خریدم؛ «جامعهشناسی رمان»، «تاریخ و آگاهی طبقاتی»؛ توی دستدومفروشیها، «زادهی اضطراب جهان» را پیدا کردم. محمدجعفر پوینده در سطرهای پایانی مقدمهی «جامعهشناسی رمان»، در همان زمانی که فشار زندگی، فشارش میداده، در اوج بیکاری، در اطاق کارش در خانهای اجارهای مینویسد: «ترجمهی کتاب "تاریخ و آگاهی طبقاتی" را در اوج انواع فشارهای طبقاتی و در بدترین اوضاع مادی و روانی ادامه دادم و شاید هم مجموعهی همین فشارها بود که انگیزه و توان به پایانرساندن ترجمهی این کتاب را در وجودم برانگیخت. و راستی چه تسلائی بهتر از به فارسیدرآوردنِ یکی از مهمترین کتابهای جهان در شناخت دنیای معاصر و ستمهای طبقاتی آن.»
فکر میکنم آنها دوبار متولد شدند. تولد اول وقتی به دنیا آمدند و تولد دوم هنگام مرگشان. مردن برایشان تولدی دیگر بود. همین چندشب پیش بود، توی کریمخان راه میرفتیم، از سر ویلا و خردمند و ایرانشهر عبور میکردیم و این تکهشعر محمد مختاری را میخواندیم:
«نزدیکشو اگر چه نگاهت ممنوع است.
زنجیرهی اشاره همچنان از هم پاشیده است
که حلقههای نگاه
در هم قرار نمیگیرد.
دنیا نشانههای ما را
در حولوحوش غفلت خود دیده است و چشم پوشیده است.
نزدیکشو اگر چه حضورت ممنوع است.
وقت صدای ترس
خاموش شد گلوی هوا
و ارتعاشی دوید در زبان
که حنجره به صفتهایش بدگمان شد.»
پینوشت: بند اول دربارهی کتاب «امید علیه امید» است. خاطرات نادژا ماندلشتام. نشر ثالث، چاپ اول، ۱۳۹۴. کتابهای «جامعهشناسی رمان» و «تاریخ و آگاهی طبقاتی» هر دو نوشتۀ جورج لوکاچ به ترجمهی محمدجعفر پوینده است. هر دو توسط نشر تجربه منتشر شدهاند. «زادهی اضطراب جهان» هم مجموعه اشعاری است به ترجمهی محمد مختاری.
یکشنبه
مرگ آقای احمدی
«آقای احمدی اینجا چیکار میکنید؟ خسته شدی، منم خسته شدم. شصت سال از من بزرگتر هستی اما مشکلمون یکیه. میخوای فرار کنی، جایی برای فرار نیست دیگه. ساعت زنگزده زنگاش رو زده آقای احمدی. قیافهت هم یکجوریه انگار داری چیزی رو متذکر میشی، دیگه چیزی رو نباید متذکر شی. تذکراتت رو دادی دیگه. بچههات هم که رفتن. بچههات رو هم که بزرگ کردی و رفتن. خوب کاری کردن که رفتن. بمونن چی بشه. بیا بریم آقای احمدی. بریم دکتر. بریم پدرجان. تو چهجور دکتری هستی که نمیتونی خودت رو خوب کنی؟ آدم دیگه از یهجا به بعد خوب نمیشه. درد کهنه میشه. بیا دکتر چیزی نمونده. اونور وایسادن.» اینها را داشتم به آقای احمدی میگفتم. ساعت یک و یکونیم شب بود. یک شب توی ماه رمضان بود. زده بود بیرون. عادت داشت بزند بیرون. بیرونروی. یهو در را باز میکرد و از خانهاش بیرون میزد. آقای احمدی نودویکسالش بود. مامان زنگ زد و گفت آقای احمدی مُرده. همسایهی طبقهی پایینشان بود. من فقط یکبار با آقای احمدی حرف زدم. یعنی من فقط حرف زدم. او حرف نمیزد. فقط میلرزید. او را داشتم میبردم آن طرف پل عابر. جایی که پدرم و دخترش ایستاده بودند منتظر ما. مسیری که توی ده دقیقه دویده بودم و دنبال آقای احمدی گشتم تا او را پیدا کردم، حالا چهل دقیقه طول کشید که برگردیم. آقای احمدی را وقتی پیدا کردم که روی لبهی جدول خیابانی نشسته بود. خیابانی اونطرف اتوبان همت. نشسته بود و عصاش هم کنارش بود. با دمپایی. میلرزید. دخترش از آنور اتوبان بهم زنگ زد. پرسید «حالش چطوره؟» گفتم «خوبه. خوبه. مشکلی نیست.» داشتم او را میدیدم که داشت با تلفن با من حرف میزد. ازش پرسیدم «پدرت رو میشه بغل کرد و بیارم؟» گفت «نه نمیذاره. ناراحت میشه.» پس دست آقای احمدی را گرفتم و با هم پلههای پل عابر را بالا رفتیم. از پل عابر آرام، آرام، خیلی آرام و آهسته عبور کردیم. ماشینها زیر پاهایمان با سرعت عبور میکردند. من با آقای احمدی حرف میزدم. من فقط یکبار با آقای احمدی حرف زدم.
مامان گفت دیشب مُرده. من آقای احمدی را بیشتر در این وضعیت میدیدم که وقتی پاگرد اول ساختمان را رد میکردم، او را میدیدم. در واحدشون باز، زیر چهارچوب در ایستاده، تکیه داده به عصایش. میگفتم سلام. جواب نمیداد. میرفتم و پاگرد دوم که میچرخیدم نگاهم بهش میافتاد. آقای احمدی انگار داشت مسیری که من ثانیههایی قبل ازش عبور کردم و از جلوش رد شدم را میدید. او هم مانند هر ساحر پیری در مرحلهی نبرد با سایهها بود. صورت آقای احمدی خاص بود. چشمهای درشت آبی. خیره و لبهایی که انگار همیشه در حال گزیدن آنها بود. در حال تذکر دادن. میلرزید. وقتی میلرزید، عصایش هم میلرزید. حتا وقتی دستش را گرفته بودم و داشتیم از پل عابر عبور میکردیم، من هم میلرزیدم. پل عابر میلرزید. انگار کائنات میلرزید. سه پسرش به ترتیب سن، در امریکا، فرانسه و آلمان بودند. دو دخترش هم به ترتیب در فرانسه و آلمان بودند. یک دخترش هم پیش خودش. پیش خودش و زنش بود. دخترش از آنها مراقبت میکرد. آقای احمدی دکتر بود. پزشک عمومی بوده و یکزمانی مطب هم داشته.
توی حیاط پر شده از این پلاکارهای زشت سیاه که برای مرگ کسی میزنند. خیلی زشت وبیریخت است این پلاکاردها. رویشان شمع و پروانه و این مزخرفات میکشند. مخاطب پیامی که روی پلاکاردها نوشته شده متفاوت است. اما همهشون کنار کلمهی «درگذشت» یک نام را نوشتهاند. آقای فلانی، درگذشت علیداد اکبری را به شما و خانوادهی محترمتان را تسلیت میگوییم. همچو چیزهایی. علیداد یا علیداد، اسم آقای اکبری بود و نمیدانستم. دستهگل و تاجگل هم گذاشتهاند. حیاط پر شده از عطر آنها. پلهها را بالا میروم. پاگرد اول را رد میکنم. در واحد باز است اما دکتر احمدی طبیعی است که آنجا ایستاده نباشد. شوخی که نیست، آقای احمدی مُرده. میخواستم پلهها را بالا بروم و بروم خانهی پدری. اما برگشتم و رفتم داخل خانهی آقای احمدی. مادرم را در آشپزخانه میبینم. با دختر آقای احمدی حرف میزد. چندنفری روی مبلها نشستهاند. مادرم پشت تلفن گفت بچههایش دارند به ترتیب از امریکا و فرانسه و آلمان به تهران میآیند. یک گوشهای گیر میآورم. روی میزی عکس بزرگی از آقای احمدی گذاشتهاند. با همان قیافهی متذکرش. باران میبارید و میآمد و میخورد کف پاسیو. پاسیو مشترکی بین واحدهای شمالی آپارتمان. که وقتی باران میآید صدای خوبی تولید میکند. همیشه که باران میآید دوست دارم خودم را برسانم خانهی پدری و به آن صدا گوش بدهم. حتماً آنوقتها هم یک طبقه پایینتر آقای احمدی به آن صدا گوش میداده. البته اگر میتوانست گوش بدهد. نمیدانم به خاطر چی بود، به خاطر حالوهوا بود، آن تیرگی محیط بود، بهخاطر باران بود یا بهخاطر عکس آقای احمدی بود یا خودش یا به خاطر مرگ کسی. من توی این سالها یک اخلاقی کمکم پیدا کردهام که برای مرگ کسانی که دور و ناآشنا هستند بیشتر متأثر میشوم. شروع کردم به گریهکردن. زار میزدم. اشک ریختم. یک دختر کوچکی یک ظرف خرما آورد، با یک استکان چایی. دو تا خرما برداشتم. از آنها بود که لایشان گردو میگذارند. صورتم را با دستمال کاغذی پاک کردم. خرماها را با چایی خوردم. خیلی خوشمزه بود. بعد از آن باز هم کمی اشک ریختم. بلند شدم و بیرون رفتم.
چهارشنبه
جایی که ایستاده بودم، اسمش ایستگاه مترو بود. یکزمانی میخواست ایستگاه مترو بشود اما هیچوقت ایستگاه مترو نشد. گودبرداریاش را انجام دادند و دورش را هم حصار فلزی کشیدند و یک تابلویی که آرم مترو بود، بزرگ به میلهای دراز جوش داده بودند که از دور هم میشد آن را دید و لامپ داشت و شبها روشنش میکردند و حشرات جلوی آن وول میخوردند و زیبا بود. البته فقط چند هفته شبها روشنش کردند. بعدتر خاموشش کردند و خاموش ماند تا روزی که برش داشتند. آن محوطهی وسیع گوبرداری پس از چندماه تبدیل شد به مکانی برای فوتبال و البته مکانی برای تسویه حسابهای شخصی و گروهی. کولوسئوم. میتوانستی تا جایی که جا دارد طرف را کتک بزنی و یا تا جایی که جان داری کتک بخوری و کسی هم نفهمد. از بیرون دید نداشت. بعد از چندسال، وقتی مهندسان شهرداری نقشهی عبور خطوط مترو را عوض کردند و قرار شد دیگر مترویی از آنجا عبور نکند، آمدند گودال را پر کردند و صاف کردند و چندماه بعدش هم چند ساختمان آنجا ساختند اما اسم آنجا همچنان ایستگاه مترو بود. حتا وقتی چندسال بعدتر هم که آن چند ساختمان را تخریب کردند و صاف کردند و آنجا پارک شد و دار و درخت و نیمکت و وسیلهی بازی آنجا کاشتند، باز اسمش ایستگاه مترو بود. اینجا دروازهی ورود بود. همینجا میایستادیم و اگر داخل کولوسئوم نبودیم، حتماً به حصارهای فلزی تکیه داده بودیم. آنطرفتر وقتی خورشید پایین میآمد و هوا تاریکتر میشد، بزرگترها میآمدند و دستههای کوچک تشکیل میدادند و حرف میزدند و سیگار میکشیدند. و البته دخترها. تماشای آنها کاری دائمی برای آنها بود.
آقامحمود دیگر نیست. جای مغازهاش یک مغازهی دیگر ساختهاند. لوازم آرایشی و بهداشتی. آقامحمود اگر بود و دورهی جدید مغازهاش را میدید، حتماَ خوشحال میشد. اما مغازهی خود آقامحمود از آن مغازههایی بود که همهچی میفروشند. کنار هم. بدون اینکه اجناس مزاحم همدیگر شوند. قابلمه و دمپایی و دفتر و مداد و ذغال و برنج و برس و خیلی چیزهای دیگر. اگر جا داشت نان هم در مغازهاش میپخت. خودش یکبار این را گفته بود. اما کار اصلی آقامحمود گاز بود. آقامحمود برای این کار معروف بود. از جاهای دیگر سراغش میآمدند. مشتری داشت. گاز. پرکردن کپسولها و پیکنیکها. آقامحمود این کارش را بیشتر از فروختن اجناس دیگرش دوست داشت. پیشبند آبیاش را به تن میکرد و عینک پنسیاش را به چشم میزد و کپسول را میگرفت و شلنگ گاز را به کپسول وصل میکرد و میگفت «عقب وایسا» و شیر را باز میکرد. کپسول که پر میشد میگفت «تموم شد». در آخر دستهایش را دور آتش کبریت کاسه میکرد و سیگارش را روشن میکرد. اگر هم کپسولها زیاد میشد، باید وقت میگرفتی. در جدولی که توی دفتری میکشید، نوبت مینوشت. اینجای مناسکش را دوست داشت: «تو ساعت ۲ظهر بیا، فلانی ساعت ۵عصر بیا، فلانی سر راه به عصمتخانم هم بگو کپسولش آمادهس.» اما معمولاً چیزی که خیلی خیلی دوستش داری، یکروزی بهت ضربه میزند. این یک قانون است. ما توی کلاس نشسته بودیم که صدای آن ضربه را شنیدیم.
آقای اسماعیلی معلم ادبیات کلاس اول راهنمایی بود. آقای اسماعیلی انسان آرامی بود. کلاسهای درس او را دوست داشتم. بسیار شمرده حرف میزد و ثابت پشت میزش مینشست. کمتر تکان میخورد و از سرجاش بلند نمیشد. به او خیره میشدم. به دهان او خیره میشدم. من هم ثابت میشدم. کرخت میشدم. انگار وارد یکجور نئشگی میشدم. تا جایی که صدایش را نمیشنیدم و این حالت را بسیار دوست داشتم. آقای اسماعیلی برای تفسیر یک بیت از فردوسی و عطار یا وقتی داشت یک درس را توضیح میداد، یا وقتی یکی از بچهها انشایش را میخواند، میگفت «ببینید بچهها فیلمها و آهنگهای زیادی هست که براین اساس ساخته و کشیده شدن، تابلوهای زیادی نقاشان کشیدن مثلاً»، بعد از یک تابلوی آبرنگ حرف میزد که آن را در فرودگاه استانبول دیده بود. چندباری از او خواستیم دربارهی تابلوهای دیگری که میگفت درموزههای نیویورک و لندن و تورنتو دیده برایمان تعریف کند اما هربار فقط از آن تابلوی آبرنگ حرف میزد. اگرچه تمام مثالهای آقای اسماعیلی به یک تابلو ختم میشد اما او را مردی هنردوست که جهان را رفته و گشته، میدانستیم. او به نقطهای روی دیوار آخر کلاس خیره میشد و از آن تابلو حرف میزد. اینقدر این تابلو را با جزئیات برایمان شرح داده بود که ندیده میتوانستیم نسخههایی از آن را بکشیم. من پای تخته بودم. داشتم انشا میخواندم. انشایم دربارهی «آوای وحش» بود. آن روزها گرفتار «آوای وحش» جک لندن بودم. یکی از اولین کتابهایی که خوانده بودم. توی روزنامهی «اطلاعات» در مقالهای که اصلاً نفهمیدم دربارهی چه بود، ترکیبی از کلمات را دیدم که خوشم آمد. چیزی یا کسی «نشانمان میدهد». این نشانمان میدهد را تا توانستم در انشایم استفاده کردم. در انشاهای بعدیام هم از آن بهصورت افراطی استفاده میکردم: «جک لندن نشانمان میدهد»، «گرگها نشانمان میدهد»، «باگ نشانمان میدهد»، «قصه نشانمان میدهد» و... داشتم تکهای از رمان را میخواندم: «مردم از پی سوجت ساوند گرفته تا سان دیهگو، همگی به قطب شمال هجوم آورده بودند. آنها فلز زردرنگی پیدا کرده بودند و هزاران نفر دیگر هم به سرزمینهای شمالی هجوم میبردند تا به آنها ملحق شوند و دنبال طلا بگردند.» یا این تکهاش که وقتی خواندم نفسم پای تخته بالا نمیآمد: «اما این گرگ همیشه تنها نیست. چه بسا شبهای بلند زمستان، هنگامی که گرگها در درههای کمعمق، در پی شکار خویشاند، زیر نور کمرنگ مهتاب یا نور درخشان قطب شمال، پیشاپیش گرگها میدود و بسیار بلندتر از آنها خیز برمیدارد و هنگامی که با گلهی گرگها آواز دنیای وحش را سر میدهد، حنجرهی بزرگش به شدت میلرزد.» حرفم را آقای اسماعیلی قطع کرد. بعد به دیوار خیره شد و گفت: «نقاش در تابلویی که در فرودگاه استانبول نصب بود و من اون رو دیدم، اسکلهای کنار دریا رو کشیده بود با چندتا قایق با بادبانهایی افراشته. روی عرشهی کشتیها هم مردایی رو کشیده بود که برای زنان توی ساحل دست تکون میدن.» آقای اسماعیلی به اینجا که میرسید سکوت میکرد. آن روز هم سکوت کرد. بعد بووومبببب. صدای انفجار آمد. مغازه، اجناس، کپسولها و آقامحمود دست در دست همدیگر ترکیده بودند. یکجوری ترکیده بودند که جنازهی آقامحمود هیچوقت پیدا نشد. یک چیزهایی از بدن آقامحمود پیدا شد اما درست و کامل، نه. بعد از مدرسه، وقتی به صحنه رسیدم که همهچیز تقریباً تمام شده بود. مغازه شبیه یک چیز دیگری شده بود. یک جسم بیشکل بزرگ سیاه و سوخته با کفهای سفیدی گوشه و کنارش. چند مأمور آتشنشانی داشتند شلنگها را توی ماشینها میچپاندند. رفتم خانه. آن دو بیوه را دیدم. مرموزترین آدمها. تا من را دیدند ساکت شدند.
از اینجا که ایستادهام، یعنی ایستگاه مترو، دارم ممدفری را میبینم. او هیچ تغییری نکرده. همچنان سالم و قبراق است و البته حرکاتش کمی کند شده. چند پلاستیک آشغال بزرگ جلویش گذاشته و محتویات آن را نگاه میکند. بلند میشود و سر جوب مینشیند و دستش را داخل جوب میکند و میگردد. چیزی بالا میآورد. آشغالهای رویش را پاک میکند. یک بطری شیشهای است، یک چیزی مثل شیشهی خیارشور. آن را زیر نور تیر چراغبرق میگیرد. مثل جویندگان طلا. او از سیسال قبل از تولد من کارش همین بوده. کارش همین بوده که هر روز کل خیابانهای اطراف را زیرپا میگذارد و در بشکههای آشغال را برمیدارد و چیزهایی پیدا میکند. توی خیابانها و کوچهها سرمیکشد، جلوی خانهها و زیر پلکانها و توی زمینهای خالی و خرابههای پشت خانهها و مغازهها کندوکاو میکند. هرچیزی که بهنظرش همچنان چیزی است، جمع میکند. مثل الآن، همان موقع هم فکر میکردم چه کار سختی دارد. همیشه ممدفری یک چیزهایی را پیدا میکرد که آشغالجمعکنهای دیگر یا نانخشکیها که در ساعات اضافهکاریشان به آشغالها هم نزدیک میشدند، دور میانداختند. ممدفری ارزش یک چیزهایی را تشخیص میداد که دیگران نمیدادند. توانایی او همین بود. مردی که هیچکس سنش را نمیدانست و لاغر بود و موهایش فر داشت و یک ماهگرفتگی هم روی صورتش بود. یک جدیت و پشتکاری داشت و در این راه قدم میزد که به نظرم زندگیاش منطقی و طبیعی بود. اینقدر که میپرسیدم چرا من نباید اینجور زندگی کنم؟ وقتی مغازهی آقامحمود ترکید بازرسها چندبار او را بردند و سؤالجوابش کردند. چون او شاهد تمام ماجراها بود. چون او در تمام روزها در خیابان بود.
توی ایستگاه مترو ایستادهام. هیئتهای مختلف میآیند و میروند. دو طرف خیابان پر است از آدم. از بین جمعیت مادرم را میبینم که دست تکان میدهد که بروم پیشش. نزدیکش که میشوم خانمهای کناریاش را میشناسم. همسایههای دیوار به دیوارمان. مرموزترین آدمها. خیلی از زنها را میشناختم که شوهر نداشتند. اما ماجرای بیشوهرشدنشان را میدانستم. بهم گفته بودند. آنهایی که الآن به یاد میآورم: معصومخانم، خانم صادقی، بیتاخانم، افسانهخانم که توی خانهاش خیاطی میکرد، سهیلا و عاطفه که آنها هم خواهر بودند و چند زن دیگر. همهی اینها شوهرهایشان را از دست داده بودند. در جنگ. به خاطر جنگ. آن دوتای آخر سهیلا و عاطفه شوهرهایشان وقتی از اسارت برگشتند، دوباره شوهردار شدند. وقتی وسط جمعیت شوهرهایشان را بغل کردند، بعد همدیگر را بغل کردند و دوباره شوهرهایشان را بغل کردند، یادم هست. اما آن دو بیوه. شوهرهایشان عضو مجاهدین بودند. دستگیر میشوند. این را بعدها فهمیدم. همیشه سیاه میپوشیدند. کم از خانه بیرون میآمدند، کم حرف میزدند، اصلاً نمیخندیدند و پوست بسیار سفیدی داشتند. تنها کسی که با او حرف میزدند، مادرم بود. بیشتر روزها وقتی از مدرسه برمیگشتم، آنها را توی خانهمان میدیدم. بعدها این را هم فهمیدم که منتظر بازگشت شوهرهایشان بودند. حتا وقتی الآن دیدمشان، انگار منتظر بودند.
توی همین روزها شنیدم که آقای اسماعیلی مرض قند گرفته. روزی دو آمپول انسولین میزند. در به در دنبال شمارهاش میگردم. میخواهم بهش زنگ بزنم اما فکر نکنم بهش بگویم بعدها فهمیدم که او فقط یکبار پایش را از ایران بیرون گذاشته و او فقط یک تابلو دیده و از تابلوهای دیگر و موزهها و اینها خبری نبوده. چرا؟ چون او فقط یکبار به ترکیه میرود و روزها در فرودگاه روی صندلیای مینشیند که روی دیوار مقابلش همان تابلوی آبرنگ آویزان بوده و بعد برمیگردد. بیپولی باعث میشود برگردد. وقتی توی ایستگاه مترو ایستاده بودم، آدمهایی را به یاد میآوردم که نفسهایشان فقط تا زیر حلقومشان بالا میآمد. هنوز هم هستند آدمهایی که زندهاند اما نفس نمیکشند، آدمهایی که مردهاند پیش از آنکه مرگ سراغشان بیاید. آدمهایی که منتظر بودند، آدمهایی که میترکیدند. آدمهایی در یک عصر ظلمانی.
یکشنبه
صبح است. هنوز کسی نیامده. دارم عکسهای پناهجوها را میبینم. عکسها تازه هستند. برای دیشب و دوشب پیش، در نزدیکی مرزهای مجارستان. مجارستان مرزهایش را روی پناهجویان بسته. توی عکسها آدمها پاچههایشان را بالا زدهاند و دارند توی گل حرکت میکنند. «حرکت»؛ این کاری است که آنها به مدت طولانی انجام میدهند. یک رژهی طولانی.
مجارستان مرزهایش را بسته. هشتاد سال پیش یهودیان مجار هم چنین سفرهایی را تجربه کرده بودند. سفرهای طولانی با کودکان و پیرها. آنها هم راه رفتن کنار ریل قطار، رد شدن از زیر و روی سیمخاردارِ مرزها، سکوتهای طولانی در مسیر و ایستادن در هرجایی که ایستگاه یا شبیه به آن بود، تجربه کردهاند. هانا آرنت در "آیشمن در اورشلیم" نوشته که آدولف آیشمن هیچگونه فساد اخلاقی نداشت. مهربان بوده و سربهزیر. یک مرد خانوادهدوست. در عین حال او چهارصدهزار یهودی را به کورههای آدمسوزی میفرستد. آرنت مینویسد که آیشمن قدرت تخیل خود را از دست داده بود. نمیتوانست خود را جای دیگران بگذارد که ببیند چه دردی و چه رنجی به دیگران وارد میکند.
عکسهایی را میبینم از اجساد دوازده نفر که در مدیترانه غرق شدهاند. دریانوردهای ترکیه جسدهایشان را از آب گرفتهاند. دمای آب مدیترانه در این فصل از سال به نوزده درجهی سانتیگراد میرسد. معمولاً انسانها قبل از غرقشدن، از ترس غرقشدن سکته میکند. فکر میکنم آنها نیز همین اتفاق برایشان افتاده. آنها را در کیسههای زیپدار گذاشتهاند. سبز تیره. کنار هم در قایقی چیدهاند. هفتادوپنج سال پیش، وقتی نازیها پاریس را فتح کردند، والتر بنیامین یکی از میلیونها فرانسوی و مهاجری بود که به سمت جنوب گریخت. از کوههای پیرنه عبور کرد و به مرز اسپانیا رسید. مأموران گمرک اسپانیا اجازهی عبور را به او ندادند. تهدید به استردادش کردند. در مسافرخانهای کوچک، در کرانهی غربی مدیترانه، بنیامین خودکشی میکند. او سالها پیش از خودکشی به دوستش گرشوم شولم نوشت: «همچون کسی که در کشتی شکستهای، از تیرکی در حال سقوط آویزان شده باشد. شاید، اما، او از آنجا نشانهای به رهایی را بازیابد.» در عکس کیسههای اجساد به دو کیسهی کوچکتر ختم میشود؛ روی عرشهی قایق، زیر تیرکی که پرچم ترکیه نصب شده. داخل کیسهها را بازنشده میتوان حدس زد.
پاییز میرسد، بیمن مرو
گفت «کارُم دیگه تمومه.» بعد زبانش را بیرون انداخت و چشمهایش را بست. ادای مردن را درآورد. او در مرحلهی سوم قرار داشت. آن روز، بار دوم بود که آنجا بودم. من با محمد آمده بودم. به محمد قول داده بودم که همراهش باشم. بهش قول داده بودم. در حال انجام قولم بودم. محمد در مرحلهی دوم قرار داشت. دوتایی با موتور آمده بودیم. محمد توی اطاق رفته بود و من روی صندلی، بیرون، توی سالن نشسته بودم. آنجا راحله را دیدم. رویم یک طرف دیگر بود. ندیده بودمش. صدایش را شنیدم: «اینجا چیکار میکنی؟»
گفتم:
ــ همینجوری، استراحت. سایهس.
خندید.
گفتم:
ــ منتظرم محمد بیاد. دوستم.
راحله گفت:
ــ کارش تمومه؟
گفتم:
ــ نمیدونم.
محمد توی چشمهایش سفیدی میبیند. مدفوعش باریک میشود. اسهال، استفراغ و باز اسهال، استفراغ. «کولون دارم». این چیزی بود که به من گفت. سرطان رودهی بزرگ. یک اسم زیباتر هم دارد: «رکتوم». ترکِ موتورش نشسته بودم. دستم را میگذارم پهلویش. هیچچی نیست. آب رفته. داد میزنم: «این لاو هندلهات چی شدن؟» داد زد: «چی؟» آرام گفتم: «این دستگیرههای عشقت؟»
تشخیص، پرتودرمانی، شیمیدرمانی، جراحی. فضائل چهارگانه. با راحله بیرون نشستهایم. هرکسی از ته سالن میآید، از یکی از اطاقها بیرون میآید، از هر جایی که به سمتمان میآید، هرکسی، حدس میزنیم در کدام یک از این مراحل قرار دارد. بیشتر راحله حدس میزند: «پرتو». میخندد. نفر بعدی میآید. نگاهش میکند: «گفتن بهش»؛ یک زن میانسال: «داغوون. کارش تمومه.»
راحله سرطان معده دارد. سلولهای سرطانیاش شروع به تکثیر کردهاند. باسرعت. بیوقفه. شب و روز. تومور به سمت دیوارهی معده پیشروی کرده است. از دیوارهی معدهاش گذشتهاند. هماکنون به اندامهای مجاورش رسیده است؛ کبدش. تومور هماکنون بین بافتها و سلولها گیر کرده است.
راحله گفت:
ــ داره میره بالا. سمت مری.
گفتم:
ــ خوب سمتی داره میره.
خندید. با سرش اشاره کرد به پیرمردی که داشت به سمتمان میآمد. گفت: «این رو من میشناسم. چندروز پیش مُرد. روح مرحوم هستن.»
به آدمهای آنجا یک کلاسور پلاستیکی رنگِ روشن میدهند. یک کلاسوری مانند یکی از محصولات پاپکور. روز اولی که با محمد آمدم یکی هم به من دادند.
گفتم:
ــ خانم من مشکلی ندارم.
دیگر حواسش پرت شده بود. کلاسور را برداشتم و توی کولهام گذاشتم. با محمد توی حیاط نشستهایم. محمد منتظر نوبتش است تا برود برای مرحلهای به نام کولونوسکوپی. کلاسور را از کیفم درمیآورم. محتویات کلاسور مذکور اینچنین است: یک خودکار، چند برگ کاغذ، یک جزوهی ۲۸صفحهای، تمام گلاسه و چهاررنگ، از انواع سرطان؛ راههای درمان و پیشگیری. محتویات کلاسور را بیرون میآورم. جزوه را ورق میزنم. دوتایی روی جزوه دولا شدهایم.
گفتم:
ــ خودت مگه نداری؟
محمد انگشتش را روی یک جایی از یکی از صفحات میگذارد: «اِ من.» جزوه را به سمت صورتش کشید. چشمهایش را ریز کرد. جزوه را بلند میکنم و میخوانم: «سرطان روده بهعنوان سومین عامل مرگومیر در جهان میباشد.»
گفتم:
ــ برای شروع بد نیست. اما میباشد آخه.
دستش را دراز میکند تا سیگارم را از دستم بگیرد: «ببین من الآن سومین عامل مرگومیر در جهان میباشم.» دستم را عقب میکشم. محمد داخل ساختمان برمیگردد. در جزوه به دنبال کلمهی کولونوسکوپی میگردم. اینجاست: «این روش با ابزارهای خاصی انجام میگیرد. با این روش رودهی بزرگ و راست روده مشاهده میشود. در این حالت، فرد دردی را احساس نخواهد کرد.»
«من مشکلی با همهی این چیزها ندارم. قرص و دارو و کچلی و... درد. هیچ مشکلی. من مشکلم اون نئشگی بعد از دورهس.» این را راحله بهم میگوید. دوره یعنی هر مرحلهی شیمیدرمانی. اینجوری صداش میکنند. بهش میگویم «منم خستهام. تمام عمرم یک حالت خستگی داشتهام.» رو به جلو خم شده است. دستهایش را نمیبینم. آنها را توی خودش جمع کرده است. خستگی همیشه یک مرحله به آخرماندهی همهچیز است. این یک قانون است. ازم میخواهد عجیبترین اتفاق زندگیام را برایش تعریف کنم. برایش از سفر خانوادگیمان با خانوادهی داییم به مشهد میگویم. بهش میگویم که چطور اذان مغرب، بارها را روی باربند پیکان گذاشتیم. راه افتادیم و دو سه ساعت بعد فهمیدم داریم چگونه سفری میرویم. اینکه چطور همان اول سفر، اون صندلی عقب خسته شده بودم.
راحله گفت:
ــ اینجور سفرا که خیلی حال میده.
گفتم:
ــ آره حال میده ولی به این شرط که بعد از دو ساعت بار زدن، اون بارها رو خالی نکنی. چرا؟ چون زیرانداز و پتوها، زیر همهی وسایل بود. چرا؟ چون پدرم و داییم گفتن همینجا بخوابیم. داد میزدیم ما که اصلاً راهی نیومدیم. اما اونا گفتن وقت خواب دیگه. کجا خوابیدیم؟ آبعلی. باورت میشه. آبعلی. همین بالای تهران.
خیرهی موزاییکهای کف سالن بودم؛ «کف اینجا رو روزی چندبار میشورن؟» سرم را به طرفش چرخاندم. منتظر بقیهاش بود. بهش گفتم که چگونه سفرمان سه روز طول کشید. سه شبانهروز. چطور برای هر کار کوچکی ماشینها را کنار جاده میزدیم. پیاده میشدیم. آن زیراندازهای لعنتی. هر نیمساعت یک وقفهی یک ساعته. اینکه چطور پدرم و داییم بادقت، همهی اصول و قوانین را برای ثبت این سفر در کتاب گینس رعایت میکردند.
کلاه زمستانیام را به محمد دادهام. زمستان نرسیده اما سر او از همین حالا بهش احتیاج دارد. گاهی از توی آینههای موتور او را میبینم. با صدای بلند میگویم: «موتور چیز خوبیه.» با صدای بلند میگوید: «آره، موتور چیز خوبیه.» محمد دارد شیمیدرمانی میشود. مرحلهی سوم. صدایم را بم میکنم. بهش گفتم یک آغاز دیگر، از قعر دریا. پشت تلفن بهش گفتم. مکث کرد.
گفت:
ــخیلی شاعرانهاس.
روی صندلی، توی سالن، نشستهام. چندروز قبلش پرستارها به اطاق راحله رفته بودند. ملافهی قدیمی را برداشته بودند و ملافهی جدید را روی تخت انداخته بودند و تخت و روی میز کنارش را مرتب کرده بودند و برای آخرینبار و از روی عادت روی ملافه و بالش را دست کشیده بودند تا هوای زیرش خارج شود و صافتر شود. بعد پردهها را از دو طرف کشیده بودند تا آفتاب داخل اطاق بیفتد. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. روی صندلی، توی سالن، نشستهام. خیره به موزاییکها. آشغالها معمولاً بین فضای خالی بین موزاییکها میروند. با هیچچی نمیشود آنها را از بین برد. نمیشود آنها را تمیز کرد. میتوانستم تا مدتها آنجایی که نشسته بودم بنشینم و نگاهش کنم. نگاهش نکنم. حرف بزنم. حرف نزنم. دوست داشتم یک مداد چشم داشتم. در یکی از همان روزهایی که آنجا نشسته بودیم، بیمقدمه، مثل یک نقاش چیرهدست شروع میکردم برایش ابرو کشیدن. مژه کشیدن. روی کلهی طاسش، دوندون گذاشتن. این کاری بود که حتماً انجام میدادم. هیچوقت نشد که اینها را به راحله بگویم. اما به جایش وقتی ازم خواست یک چیزی بعد از مدتها سکوت، آنجا نشستن بهش بگویم این بود: «پاییز میرسد، بیمن مرو.»
اشتراک در:
پستها (Atom)