سه‌شنبه

میزان، اندازه‌ی بودن است

به اندازه بودن. اصلن میزان، اندازه‌ی بودن است. باید آمد، ایستاد و به موقع هم رفت. افسانه به آدمی می‌گو‌یند‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ که پیش از موعد برود یا بمیرد. چرا مرلین مونرو فراموش‌نشدنی ست امّا دیگر بازیگران هم‌عصر او که شاید استعداد و توانایی بیش‌تری از او هم داشته‌اند از یادها رفته‌اند؟ چرا پوسترهای مونرو هم‌چنان فروش می‌رود؟ چرا هرزگاهی عکس‌های جدیدی از او رو می‌شود و از آن استقبال؟ چون مونرو پیش از آن‌که باید، مُرد. اگر بیش‌تر از افسانه‌شدنش زندگی می‌کرد، شاید به فلان مدال و بهمان جایزه هم می‌رسید. امّا هم‌زمان محو می‌شد. یک زمان مشخّصی برای رسیدن به اوج وجود دارد. اگر همان زمان، دقیقن همان نقطه‌ی باشکوه غیب بشوی، جاودان می‌شوی، دیگر فراموش نمی‌شوی. هم‌چنان که مرلین مونرو. روزی روزگاری خودش گفته: «می‌دانم که متعلّق به مردم جهان هستم. نه به این خاطر که با استعداد یا حتی خوشگلم. به این خاطر که هیچ‌وقت متعلّق به چیز یا کَسِ دیگری نبوده‌ام.»

+ لایف [Life] عکس‌های جدیدی از مونرو منتشر کرده است. عکس‌های کسی که ستاره بود، ستاره ماند و ستاره رفت.

یکشنبه

رؤیای واقعی

بوچ: هر روز پیرتر می‌شی. این یه قانونه.
بوچ کسیدی و ساندنس کید، جورج رُی هیل، ۱۹۶۹

۱- شکست می‌خوری بارها، زمین می‌خوری امّا باز هم ناامید نمی‌شی. خیلی از وقت‌ها هشتت گرویِ نُه‌ت بوده. خیلی از زمان‌ها لنگ بوده‌ای. دستت به خیلی چیزها نرسیده. یا دستت کوتاه بوده یا آن‌ها بلندبالا امّا باز هم ناامید نشدی. بسیار شده کارهایی کردی که از روی دِل نبوده. کارِ گِل بوده، همان خرکاری. بی‌کاری زیاد کشیدی. به خاطرِ کاری که انتخاب کردی. به خاطرِ تنها کاری که بَلدی. مجلّه‌ها و روزنامه‌هایی که کار می‌کردی بعد از سه- چهار ماه توقیف شده‌اند. حتّا آن‌روزی که تنها به فاصله‌ی سه ساعت از هم هفته‌نامه و روزنامه‌یی که در آن کار می‌کردی توقیف شدند ناامید نشدی. روزها و ماه‌ها بوده که دل‌گیر و غم‌گین و افسرده و ناراحت بوده‌ای مانند بسیاری از آدم‌ها امّا ناامید، اصلن. دور و بَرت خلوت بوده، همیشه. بیش‌تر ساعات شبانه‌روز را با سکوت گذرانده‌ای. این سکوت، این بی‌حرفی، اصلن ناامیدم نکرده. وقتی اتّفاقِ ناخوشایندی می‌افتد، از روی زمین بلند می‌شوی و خود را می‌تکانی و باز به تخیّلت پناه می‌بری. به چیزهایی که کنارت اند. خیال‌پردازی می‌کنی. در یک نقطه شاید رؤیایی را که به کابوس تبدیل شده را می‌پذیری. به خودت می‌گویی واقعیّت بهتر است. خودت را متقاعد می‌کنی دیگر خواب نبینی امّا بعدش، باز، می‌گویی، به خودت می‌گویی، قوی‌ترین‌ها و مصمم‌ترین‌ها به رؤیاهای‌شان ادامه می‌دهند. پس باز هم به دنیای خیالی‌ات پناه می‌بری. چون فکر می‌کنی هر لحظه ممکن است او رؤیای واقعی بشود. آن روزی که این‌وَرها هم خورشید طلوع خواهد کرد. برای آن روز، آمین.
۲- و این هم آن تکّه‌ی جادویی در «پرسه در مه» ساخته‌ی بهرام توکّلی. هم توی سینما و هم الآن که نسخه‌ی خانگی آن را گرفته‌ام به نظرم به‌ترین جای فیلم است. دیالوگ‌هایی که ردوبدل می‌شوند، ناب اند. تقلیدی نیست. حرف دارد. درد هم در آن هست. آن‌جا که رؤیا رو به امین می‌گوید: «شبی که برای اوّلین‌بار تو رو دیدم، روبه‌روی آینه ایستادم و فکر کردم ما کاملن شبیه هم هستیم. طرز نگاه‌هامون یا دودو زدن چشم‌هامون یا پلک زدن‌هامون، وقتی نفس می‌کشیم یا وقتی در عین تردید، اعتماد به نفس را موقع حرف زدن با دیگران بازی می‌کنیم. ما خیلی شبیه هم هستیم و فکر می‌کنم خیلی راحت می‌تونستم خودم را به تو تبدیل کنم. تو این‌طور فکر نمی‌کنی؟... کجایی امین؟
- ها؟... همین‌جا.
- پس من چی می‌گفتم اگه این‌جایی؟
- ام‌م‌م‌م‌...
- عجب گوش‌کردنی!
- داشتم به صدای تو گوش می‌کردم نه چیزی که می‌خوندی.
- هم‌ش باید مسخره‌بازی دربیاری! حالا حواست هست؟
- آره آره... بخون بخون... این سیب‌زمینی‌ها داره می‌سوزه‌آ.
- حواست به منه یا به سیب‌زمینی‌آ؟
- هر دو رو دارم!
- حالا که بعد از مدت‌ها فکر می‌کنم می‌بینم چقدر ملال‌انگیز بوده و چقدر دلم برای آن ملال تنگ شده. شاید هیچ‌وقت او برایم واقعی نبود اما رنجی که از هم بردیم واقعی بود و به همان اندازه عشقی که به هم داشتیم. سکوت کردن، در انزوا به سر بردن و دوباره سکوت کردن.

حکایت -۴

همه‌چیزش خوب است این سکانس در «تنها دو بار زندگی می‌کنیم» {ساخته‌ی بهنام بهزادی}. یک مینی‌بوس قدیمی. شب است و باران می‌آید. صدای خوردن قطره‌های باران رویِ شیشه‌های مینی‌بوس هم هست. و وقتی شیشه خیس می‌شود، نور آن‌سمتش چه‌قدر زیبا است. سیامک سُراغِ عشقِ قدیمی‌اش رفته است. به او می‌گوید: «بعضی وقت‌ها، یه چیزای کوچیکی تو گذشته، تبدیل می‌شن به یه حسرت بزرگ. بعد، هر چی که زمان می‌گذره اون حسرت هم بزرگ‌تر می‌شه. تا یه جایی که نمی‌شه ازش فرار کرد. تمام اون سال‌های دانشکده، من عاشق شما بودم امّا هیچ‌وقت این‌و بهِ‌تون نگفتم. یعنی نشد که بگم. همین!»

شنبه

حکایت -۳

در «دائره‌المعارف شیطان» برای معنی عبارت "طفره رفتن" آمده: «به دوستی که از شما درباره‌ی زیبایی‌ دخترش سؤال کرده، گفتن این‌که: چشم‌های قشنگی دارد.» و کنارِ کلمه‌ی "قمارباز" نوشته شده: «مرد».
[دایره‌المعارف شیطان، امبروز پیرس، ترجمه‌ی مهشید میرمعزّی، نشرِ مروارید، چاپِ اوّل، ۱۳۸۰]

پی‌نوشت: این حکایت برود برسد به دستِ صاحبش. تا باشد اخم‌هایش وا شود.

غوطه‌ور شدن در شهوت و خشونت

"مصیبت وقتی تکثیر بشود انتزاعی می‌شود. آدم از چیزهای انتزاعی کم‌تر ناراحت می‌شود." 
جنگ آخرالزمان، ماریو بارگاس یوسا
ترجمه‌ی عبدالله کوثری، مؤسسه‌ی نشر آگه، چاپِ اوّل، ۱۳۷۷ 

خشونت و شهوت دو عنصر مهمّ در همه‌ی آثار یوسا‌ است. هم‌چنان که خود او در «عیش مُدام» معتقد است رمان بدون خشونت و شهوت، فاقد ارزش ادبی‌ست. {فکر می‌کنم نه تنها در رُمان بل‌که درباره‌ی فیلم هم این گزاره صادق است. نه؟} و البته بر این نکته نیز تأکید می‌کند چنان‌که نویسنده حد و حدود استفاده از این عناصر را نداند، کیفیت کار از دست می‌رود. «مرگ در آند» رمانی به شدّت خشونت‌آمیز است. در این رمان انسان‌ها تبدیل به حیواناتی می‌شوند که وجدانِ انسانی خود را با ایدئولوژی تاق می‌زنند. از جمله عذاب‌آورترین صحنه‌های تاریخ ادبیات داستانی را هم که در «سور بُز» می‌خوانیم. امّا در «جنگ آخرالزمان» این دو عنصر پابه‌پای هم برای پیشی گرفتن رقابت می‌کنند. خشونت و شهوت، در این رمان‌، به‌هم‌می‌آمیزند و دنیایی تهوّع‌آور می‌سازند؛ دنیایی که باورش دشوار است زمانی مردمانی در آن زندگی می‌کرده‌اند. یوسا‌ در این رمان به آخرین بازماندگان دنیای مُدرن می‌پردازد. حکومت لیبرالِ برزیل به جنگِ عده‌ای تهی‌دست و بی‌چیز می‌رود که جمهوری را دشمن مسیح می‌خوانند. پس از دو بار شکست، با بی‌رحمی آن‌ها را به خاک و خون می‌کشد. «جنگ آخرالزمان» طولانی‌ترین رمان یوسا ست. و شاید به‌ترین آن‌ها. آن‌چنان که خود گفته است.

جمعه

حکایت -۲

از استیو مک‌کوئین نقل شده که روزی گفته: «یه روز یه نفر از بالای یه خونه‌ی دو طبقه افتاد روی یه بارِ کاه. رفتن سراغش و از مرد پرسیدن حالت چطوره؟ گفته تا حالاش که بد نبوده. از این به بعدش هم می‌گذره.»

دارایی‌های یک مرد، در یک جهان رو به زوال

۱- فیلم‌های خوب این‌جوری هستند دیگر. هر بار که نگاه‌شان می‌کنی، چیزهای جدیدی به دست می‌آوری. دوباره لذّت می‌بری. «شاترآیلند» [Shutter Island] هم از این قاعده مستثنا نیست. فیلم درباره‌ی هویّت و جست‌وجوی آن است. یک مارشال پلیس، از جنس کارآگاه‌خصوصی‌های فیلم‌های نوآر، به یک آسایش‌گاه دیوانه‌گان می‌رود. یک تشکیلات دیگر می‌خواهند هویّت خود مارشال را تغییر دهند. مرز باریک میان عقل و جنون را در جهان ذهنی او پاره کنند و از آن بگذرند. جوری که تلقّی‌اش از خودش و شخصیّتش تغییر کند. آخرین دارایی‌های یک مرد، در یک جهان رو به زوال. تماشای فیلم حتّا اگر برای چندمین بار هم باشد باز دردناک است. گاهی بیش‌تر از حد تحمّل. فیلم مدام با پیش‌فرض‌های ما به عنوان تماشاگر نسبت به شخصیّت اصلی بازی می‌کند. موقع تماشای چنین فیلم‌هایی، همه‌ی آن‌چیزی که داریم، که دست‌مان را به جایی بند می‌کند، تصوّری است که از فردیّت قهرمان داریم و آن‌چه از او می‌دانیم. امّا بارها و بارها دانسته‌های ما روی هوا می‌رود. تکّه‌های پازل به‌هم‌ریخته می‌شوند و باز، دوباره از نو، باید آن‌ها را کنار هم بگذاریم. همه‌ی این‌ها به کنار. در طول تماشای فیلم در این فکر بودم که چند فیلم و برای چندسال می‌توان کسی، فیلم‌سازی چنین دست‌پختی داشته باشد. با این‌که آخرین فیلمش «هوگو» را به اندازه‌ی مثلن همین «شاترآیلند» دوست نداشتم، امّا او کسی ست که هنوز به سینما و به قصّه گفتن اعتقاد دارد. پس حتّا اگر کابوس و وحشت هم خلق کند، نگاه می‌کنیم و رنج می‌کشیم. و باز منتظر می‌مانیم تا فیلم بعدی‌اش را بسازد. سرمان روی زانوی مارتین اسکورسیزی بزرگ می‌گذاریم و زیرِ لب می‌گوییم: «باز هم برای‌مان قصّه بگو.» اگر اشتباه نکنم چخوف بوده که گفته: «برای سرگرم کردن مردم باید دوستشان داشت.»
۲- باید خود را با شرایطی که احتمال دارد پیش بیاید، آماده کرد. نشستم و خوب فکر کردم که اگر تحریم‌ها بیش‌تر و بیش‌تر و هِی بیش‌تر شود، چه می‌شود. بعد به این فکر افتادم که دوباره برخواهیم گشت به آن دوران طلایی! که کوپن بود، همه‌چی کم بود امّا صورت‌ها خندان بود. حتّا تاکسی‌ها هم از زرد و سبز به نارنجی و آبی برمی‌گردند. سمند‌ها به آرامی شکل‌شان و لب‌ولوچه‌شان تغییر می‌کند و می‌شود پیکان جوانان. دوباره میرباقری «رعنا» را می‌سازد. «هاچ زنبورعسل» و «پلنگ صورتی»، آدامس خروس‌نشان، مداد شیرنشان و پاک‌کن‌هایی که بیش‌تر سیاه می‌کردند تا پاک، «قصّه‌های شب» و «بینندگان عزیز توجّه فرمایید» و «علی کوچولو» برمی‌گردند و فلان و بهمان. در چنین شرایطی دوباره باید رفت دستگاه‌های ویدئو را از زیرزمین و خرپُشته‌ها برداشت و آورد و تمیزشان کرد. چرا که دیگر دی. وی. دی وجود نخواهد داشت. اصلن نمی‌گذارند وارد سرزمین پاک آریایی‌مان شود. دوباره نوارهای وی. اچ. اس. که من مُرده‌ی آن صدایی هستم که نوار داخل دستگاه می‌شد، رونق می‌گیرد. اینترنتی نیست، ماهواره‌یی نیست که آخرین شوها را پخش کند. پس دوباره تهِ فیلم‌ها دست‌اندرکاران عزیز و ناشناخته، آن‌ها را برای‌مان خواهند گذاشت. برای هر دهه‌یی آماده‌ایم. دهه‌ی شصت، بعدش هفتاد، بعدش هشتاد، نود، صد... دوران سازندگی و اصلاحات و بعدش نفت را دوباره بگذارند توی سفره‌مان. به والله که ما آماده‌ایم آماده.
۳- و بعد داشتم فیلم مستندی از مه ۶۸ فرانسه می‌دیدم. تعدادی از دانشجویان دست به دست هم داده بودند و جلوی گارد ضدّشورش ایستاده بودند. تا هر چه گارد می‌زند اوّل به آن‌ها بخورد. تا برای جمعیّتی که پشت سرِ آن‌ها راه می‌رفتند و شعار می‌دادند مشکلی پیش نیاید. این را که دیدم یادم افتاد، تاریخش یادم نیست اما به یاد آوردم آن روز را. در خیابان انقلاب تعدادی جوان دست‌های‌شان را حلقه کردند بودند به شانه‌های یکدیگر و پیش می‌رفتند و جمعیّت پشتِ سرشان. شلیک کردند امّا آن صف از هم وا نشد. حمله کردند، تکان نخوردند. چهره‌های‌شان همه خندان بود. در میان گاز اشک‌آور و دود و فریاد و جیغ رفتم توی یک خیابان فرعی و کوچه‌یی و نشستم روی سکوی دمِ خانه‌یی و خودم را جمع کردم و زار زدم. مثلِ همین دی‌شب که این فیلم لعنتی را دیدم. برق‌ها را خاموش کردم و یک دل سیر گریستم. خوش گذشت.

سه‌شنبه

حکایت -۱

در فیلم «پرواز بر فراز آشیانه‌ی فاخته» {ساخته‌ی میلوش فورمن}، جک نیکلسن در نقش راندال پی مک‌مورفی یک نخ سیگار برمی‌دارد و نصفش می‌کند و برای دیوانه‌های دور و بَرش توضیح می‌دهد که: «بفهمین که اسم این، یه نصفه‌سیگار نیست. این دیگه هیچی نیست.»
همین.

دوشنبه

عصرِ دوشنبه

باید بعد از چند سالی دوباره سَری زد به فیلم‌های محبوب و دیالوگ‌هایش را زیرِ لب تکرار کرد. تا عصرِ کش‌دار را بگذرانی. آن‌جایی که در «هفت دلاور» هورست بوخهولتس در نقش جوجه‌ی بلندپرواز پررو وارد می‌شود و یول براینر و استیو مک‌کوئین و جیمز کابرن و رابرت ون به نقش پیرهای خرابات و هفت‌تیرکش‌های قدیمی دوره‌اش می‌کنند. و بعد استیو مک‌کوئین رو به سوی «جوان خام» ماجرا شروع می‌کند، در وصف خودشان و زندگی‌شان می‌گویند:
 
وین تانر [با بازی مرحوم استیو مک‌کوئین، با صدای جادویی ناصر طهماسب]: «بعد از مدّتی به جایی می‌رسی که صاحب کافه‌رو به اسم کوچیکش صدا می‌زنی. شاید با ۲۰۰ نفرشون آشنا بشی. اتاقی که هر شب کرایه می‌کنی، قیمتش از ۵۰۰ تا هم بیش‌تره. و غذایی که می‌خوری سیب‌زمینی و لوبیاست. ولی خونه نداری. زن نداری. بچّه... (مکث می کند) نداری. آینده، صفر. (رو به رییس) چیزی رو جا انداختم؟»
کریس- رئیس [با بازی یول براینر، با صدای ناظریان فقید]: «چیزی‌رو که انسان‌رو به زندگی امیدوار کنه، نداری. مردمی که معمولن مدافع آدمن، اونایی که پشت سرت وامیستن... نداری.»
لی [با بازی رابرت وان، با صدای ناصر خاوری] وارد می‌شود: «زندگی و محیط آروم نداری. دشمن نداری.»
کریس- رییس: «دشمن وجود نداره؟»
لی: «زنده نمی‌مونه.»

شنبه

چند میلیون ساعت به آخرش مانده؟


صبح با صدای اذان‌گوی مسجد محل از خواب بیدار شدم. صدایش بی‌نهایت بد است. می‌توان گفت آزاردهنده است. نشستم «میامی وایس» [miami vice] را دوباره دیدم. هم‌چنان تازه و سرِ پاست. اور دوزِ سبک مایکل مان است. پر از موسیقی و زاویه و صدای ماشین و قایق تندرو و چراغ‌های پس‌زمینه‌ی شهر و ابر و صدای گلوله. تماشای پشت سر هم این‌ها، دیوانه‌کننده است. گویی فیلم‌ساز همه‌ی دار و ندارش، همه‌ی چیزهایی که سال‌ها در کفِ دستش جمع کرده، بدون رعایت آداب و ترتیبی، بیاورد هر کدام را گوشه و کنار فیلمش بگذارد. فیلمی ست برای همین زندگی سریعی که می‌کنی. در «میامی وایس» داستانی وجود ندارد. فقط با لحظاتی روبه‌رو هستی که با سرعت و شدّت از برابر چشمانت می‌گذرند. فیلم را می‌شود این طوری خلاصه کرد: «در این ده ثانیه مرد باش و برو مرحله‌ی بعد.» و کالین فارل نمونه‌ی چنین زندگی و چنین انسانی ست در فیلمی که حتّا یک قاب معمولی و سالم ندارد. وقتی بعد از تماشای فیلم مایکل مان، از خانه بیرون زدم و از بزرگراه‌های شهر می‌گذشتم، همه‌جا را در و دیوار را مایکل مانی می‌دیدم. زرد و براق و سریع و با قاب‌های کج و معوج. این احساسات چرا این‌قدر سریع می‌آیند و می‌گذرند؟ این احساسات ته‌نشین می‌شوند یا نه؟ اصیل اند یا قلابی؟ چرا امروز تمام نمی‌شود؟ چند میلیون ساعت به آخرش مانده؟ امان از این زندگی سریع.
+ این عکس از فیلم هم، خُب برای خودش داستان دیگری دارد...

جمعه

اگر خودت باشی همه‌چیز درست می‌شود. خودت باش؛ خودِ خودت

۱- مکانیسم غریبی دارد این بدن آدم. تا جایی مثلِ آدمی‌زاد کار می‌کند امّا از یک‌جایی به بعد که دقیقن نمی‌دانی کجاست و کِی هست، می‌افتد به خودزنی. عکسِ آن‌چیزی عمل می‌کند که در واقع می‌خواهد. بعد از ساعت‌ها کار، خسته می‌شود قاعدتن، امّا بیش‌تر و بیش‌تر که خسته می‌شود، دیگر خسته نیست انگار. می‌افتد دوباره روی غلطک. کم بخوابد، کم و کم می‌خوابد، از یک‌جایی به بعد دیگر نمی‌خوابد. رویِ خودش را می‌خواهد کم کند.
۲- با چنین حالی آمدم خانه. تکّه کاغذی روی در چسبیده بود. با دست‌خطّ کج‌ومعوجی رویش نوشته شده بود: «علی ما داریم می‌ریم شمال. مامان گفت خیلی بدی نمی‌آی. می‌گه غذا برات گذاشتم تویِ یخچال. برو بخور. یادت نره. خدافس.»
وقتی بدنم آن‌جور بشود که گفتم، بدی‌هایی هم دارد. هر چند دقیقه یک‌بار گویی سکته می‌کنم. خیره می‌مانم به جایی. مثلِ همین الآن که افتاده‌ام روی تخت و چند دقیقه‌یی ست که خیره شده‌ام به سقف. لب و لوچه‌ام غیرارادی آویزان شده. پاهایم را هم نمی‌توانم تکان دهم. امّا دست‌هایم؛ هنوز با دست‌هایم می‌توانم تایپ کنم. وقتی در این حالت نیمه‌هشیار هستم، نمی‌دانم چرا این‌قدر حرّاف می‌شوم. برای بدنی که وقتی سَرش گرم می‌شود، بدخلق‌تر‌ و ساکت‌تر از هر زمانی می‌شود، این وضعیّت عجیب است. دوست دارم هِی زر بزنم. خودم نمی‌خواهم، بدنم می‌خواهد. مثلن می‌خواهد بگوید که وقتی داشت می‌آمد، تویِ تاکسی روایت اَل پاچینو از استادش لی استراسبرگ را می‌خواند لبش را گزید و به دوردست‌ها نگاه کرد؛ به پنج‌متر آن‌ورتر. چه دید؟ مرکز خرید هفت‌تیر با آن بنای زشت و بدترکیبش. تهِ آن پاراگراف آخر، آن‌جایی که پاچینو نوشته: «گاهی وقت‌ها که از بازی خسته می‌شوم، یا وقتی نمی‌توانم نقشی را درست بازی کنم، یاد روزهایی می‌افتم که از شدّتِ ناامیدی می‌گفتم شاید راه را اشتباه آمده‌ام و استراسبرگ می‌گفت: نه اَل؛ الآن به این چیزها فکر نکن. یه روز بازیگرِ خوبی می‌شی، اَل. سعی کن خودت باشی. اگر خودت باشی همه‌چیز درست می‌شود. خودت باش؛ خودِ خودت.» {ماه‌نامه‌ی «تجربه»، شماره‌ی دوازدهم، ترجمه‌ی محسن آزرم}
۳- کارلوس فوئنتس، مرحوم کارلوس فوئنتس، داستان کوتاهی دارد به نامِ «مرزِ بلورین» {ترجمه‌ی عبدالله کوثری، منتشر شده در جشن‌نامه‌ی ابوالحسن نجفی، نشر مروارید، چاپ اوّل، ۱۳۹۰}. داستان، داستانِ یک کارگر مکزیکی ست که برای کارِ کوتاه‌مدّت به واشنگتن رفته. کاری که گیر می‌آورد شستن شیشه‌ی برج‌ها و آسمان‌خراش‌ها ست. روزی وقتی او در حال تمیز کردن شیشه‌های یک آسمان‌خراش است، آن‌طرف، در آن‌طرف شیشه، کارمند زنی در روزِ تعطیل، سرِ کارش آمده است. این دو از پشت شیشه، از پشت مرز بلورین، با هم نوعی رابطه‌ی عاطفی برقرار می‌کنند. در جایی از داستان زن به مرد مکزیکی اشاره می‌کند اسمت را روی شیشه بنویس. مرد مکزیکی اسمش را نمی‌نویسد. می‌نویسد: «Mexican». زن هم این‌طرف شیشه، اسمش را می‌نویسد. امّا هر دو بی‌آن‌که متوجّه شوند، اسمِ یکدیگر را برعکس می‌بینند و می‌خوانند. در آخرِ داستان، زن چشم‌هایش را می‌بندد، لبش را نزدیکِ شیشه می‌آورد تا مرد را ببوسد. ثانیه‌یی بعد وقتی چشمانش را باز می‌کند، مرد مکزیکی را آن‌جا نمی‌بیند.

چهارشنبه

آخرین نفر

«وقتی مقامات پارک ملّی گالاپاگوس برای اوّلین‌بار در سال ۱۹۷۱ میلادی، جورجِ تنها را پیدا کردند خیلی خوشحال شدند، چون گمان می‌بردند که گونه‌ی او قبلن منقرض شده است. آن‌ها چندین دهه تلاش کردند تا جورجِ تنها را به جفت‌گیری با لاک‌پشت‌های مادّه از جزایر همسایه‌ی جزیره‌ی پینتا ترغیب کنند، امّا موفق نشدند و جورج واقعن تنها ماند. اگر جورجِ تنها تولیدِ مثل می‌کرد شاید منقرض نمی‌شد...» این تکّه‌یی بود از یک گزارش درباره‌ی جورجِ تنها. لاک‌پشتی که بیش از صد سال عمر کرد و همین چندوقت پیش مُرد. به غیر از اصراری که به او کردند برای ازدواج و کلّه‌شقی و رد کردن درخواست آدم‌ها برای پایان دادن به تنهایی‌اش، به این فکر کردم که برای هر موجودی، از حیوانات بگیرید تا خاندان و قوم و فامیلی -مثلن بزرگیان- این واقعیّت هست که وقتی تعداد آن به سطحی بسیار پایین برسد، دیگر نمی‌توان به نجات آن امید چندانی بست.

هیچ‌کدامش زیاد طول نمی‌کشد

۱- یک چیزهایی، آدم‌هایی، اتّفاق‌هایی؛ یک‌زمانی برای آدم مهمّ اند و بعد اهمیّت‌شان را از دست می‌دهند. مدّتی می‌گذرد و بعد به بهانه‌ای یادشان می‌افتی، امّا یادت می‌آید آن‌ها یاد تو نیستند و برای آن‌ها مهمّ نیستی، پس آن‌ها هم اهمیّت ندارند. بعد از مدّتی تازه می‌فهمی چه روزها و شب‌هایی زندگیت را پر کرده بودند، امّا باز یادت می‌افتد که آن‌ها اهمیّتی ندارند؛ هیچ اهمّیتی ندارند. وقتی که این‌جوری شد، وقتی آدمی‌زاد به این روز می‌افتد دنبال دل‌خوشی‌های کوچکی می‌گردد. دل‌خوشی‌هایی که دمِ دست هستند. دستت را دراز می‌کنی و آن‌ها را به چنگ می‌آورد. دنبالِ فیلم‌‌هایی، موسیقی‌هایی، کتاب‌فروشی‌هایی، خیابان‌هایی... مثلن راستش را بگویم، یکی از این دل‌خوشی‌ها فیلم‌هایی بود که می‌دانستم دوست‌شان خواهم داشت. جلوی خودم را گرفته بودم که نبینم‌شان. امّا همین روزها به دادم رسیدند؛ «از درون گذشته» ساخته‌ی ژاک تورنور و «یوزپلنگ» ساخته‌ی لوکینو ویسکونتی. 
۲- این‌کاره بودن نعمتی ست. در روزگاری که آدم‌ها معمولن جای خودشان نیستند، یا به کاری که علاقه دارند و متعلّق به آن هست، نمی‌پردازند، این‌جوری ست که وقتی در طول روز؛ یک میوه‌فروش، آرایش‌گر یا راننده‌ی این‌کاره می‌بینم، تحتِ تأثیر قرار می‌گیرم. حالا این‌کاره یعنی چی؟ این‌کاره کسی ست که اصل و نسب کاری را دارد. با آن بزرگ شده. به آن افتخار می‌کند و برای به کمال رساندنش همه زورش را می‌زند. استعداد هم که به جای خودش. این‌ها را گفتم که بگویم چندی پیش داشتم صحنه‌هایی از «آقای لینکلن جوان» شاهکار جان فورد را می‌دیدم. چشمم افتاد به یکی از آن کادرهای درجه‌یک استاد. هنری فاندا در نقش آبراهام لینکلن، زیرِ درخت کوتاه و پُرساقه‌ای دراز کشیده بود و داشت کتاب می‌خواند. پشتش به زمین بود و پاهایش را به تنه‌ی کوتاهِ درخت تکیه داده بود. گویی ساقه‌ها، ادامه‌ی پاهای لینکلن جوان هستند. نور هم که به کمال بود و ارتفاعِ دوربین عالی. همه‌چیز همانی بود که باید. البته مصداق این کاره‌گی‌ام، خود استاد جان فورد نیست، که شأن‌شان اجل این حرف‌‌هاست. بعد که دکمه‌ی منو را زدم تا صفحه‌ی فهرست را بیاورد، تصویری که طراح‌های کمپانی تولیدکننده‌ی دی. وی. دی یعنی کمپانی «کرایتریون» برای زمینه‌ی صفحه‌ی فهرست انتخاب کرده بودند، همان کادر زیبا از فیلم بود. تصویر فاندا زیرِ درخت. خب، من به این می‌گویم: این‌کاره بودن! 
۳- گفته‌اند و شنیده‌ام که جان فرانکن‌هایمر از یول براینر نقل قول می‌کرد که می‌گفت: «روزهای خوبی تویِ دنیا داری و روزهای بدی. ولی یک‌چیز را همیشه مطمئن باش: هیچ‌کدامش زیاد طول نمی‌کشد.»

سه‌شنبه

تو این‌جا لَم داده‌یی

۱- همان‌طور که می‌دانید دو تا از دریچه‌های قلب، یعنی دریچه‌ی میترال (بین دهلیز و بطن چپ) و دریچه‌ی سه‌لتی (بین دهلیز و بطن راست)، می‌‌گذارند خون از دهلیزها به بطن‌ها جریان پیدا کند. دریچه‌های مهمّی هست اند. امّا همان‌جا، جایی ست که جایِ یکی ست. درست روی این دو دریچه، تویِ قلب. لبه‌ی دریچه نشسته و پاهایش را تکان می‌دهد و سقز می‌جود.
۲- چه‌قدر کتابِ خواندنی ست این «ادبیات و انقلاب» نوشته‌ی یورگن روله {ترجمه‌ی علی‌اصغر حدّاد، نشرِ نی، چاپ اوّل، ۱۳۹۱}. اسمِ کتاب به خوبی آن‌چه را که درونش می‌گذرد، نشان نمی‌دهد. کتابی تلخ و گزنده از سرنوشت نویسندگان روسیه. اشکِ آدم را درمی‌آورد گاهی. روایتی از سرکوب روشنفکران در روسیه‌ی قرن بیستم. فقط برای آشنا شدن با فضای کتاب این مثال کفایت می‌کند. بوریس پاسترناک برای دَه سال حق نداشت كه در مجامع و مراسم حاضر شود و شعر بخواند. در اين دَه سال رابطه‌اش با مخاطبانش قطع شده بود تا اين‌که در سال ۱۹۴۶ برای نخستین‌بار اجازه می‌یابد در جمعی عمومی شعر بخواند. وقتی برای شعر خواندن پشتِ میکروفون قرار می‌گیرد، در میانه‌ی شعر برگي از یادداشت‌ها از دستش به زمين می‌افتد. در همان چند ثانیه‌ای که خم مي‌شود تا كاغذ را بردارد و نقطه‌ی قبلی را بیابد و ادامه‌ی شعر را بخواند، نخست یک‌نفر و سپس تمام جمعیّت حاضر در سالن، شعرِ ناتمام مانده‌ی او را تا آخر از حفظ می‌خوانند. مردم، مردمی که درگير تمامِ آن نداری‌ها، كمبودها، رنج‌ها و زحمت‌ها بودند، سال‌ها زیرِ تیغ سانسور و خفقان بودند، شعری را كه سال‌ها اجازه‌ی نشر نداشته، از بر می‌خوانند.

دوشنبه

عصرِ دوشنبه

- می‌دونی من عاشقِ دختر عموی خودم هستم. به خاطر موهای بلندش. خودِ بی‌شعورش تصمیم گرفته موهاش‌و کوتاه کنه. امّا فکر می‌کنم باز هم دوستش داشته باشم.
- اون هم تو رو دوست داره؟
- نمی‌دونم. اگه با مویِ کوتاه هم ازَش خوشم اومد براش یه نامه می‌نویسم.

عشق در بیست‌سالگی (اپیزود آنتوان و کولِت) [Love at Twenty]، فرانسوا تروفو، ۱۹۶۲

می‌تونم سَرم‌و بزارم این‌جا؟

از خواب که بیدار شدم -همین الآن را می‌گویم- باران می‌آمد. بی‌لباس رفتم تویِ پاگردِ خانه ایستادم. احساسِ خوبی داشتم. اوّل به خاطر این‌که شاید دیگر نتوانم چنین کاری را دوباره انجام بدهم. چرا؟ همه‌اش به همسایه‌ام برمی‌گردد. خُب این همسایه‌ی محترم، که دو طبقه بالای سرِ من می‌نشیند و پنجره‌هایش مشرف به حیاط است، یک‌جای خاصّی کار می‌کند. احساس می‌کنم چندان ازَم خوشش نمی‌آید. همیشه فکر می‌کنم روزی بالاخره از آن بالا، وقتی از تویِ حیاط رد می‌شوم با اسلحه‌ی کمری‌اش مرا از پشت هدف می‌گیرد و بَنگ... دست‌کم اگر این کار را نکند، روزی بُدوبُدو می‌آید یک پسِ‌گردنی نثارم می‌کند. این وقت صبح به‌ترین فرصت بود. رفتم زیر باران و سیگاری دود کردم. حالم برای دو قطره باران به‌تر شد. افسرده‌تر شدم. احمق.
نمی‌دانم به خاطرِ این هوای بارانی بود، یا حالم بود، هر چه که بود، وقتی «مقالات شمس» {مقالات شمسِ تبریزی، تصحیح محمدعلی موحّد، نشرِ خوارزمی} را باز کردم در خطّی از آن، آمده بود: «بعضی را گشایش بود در رفتن، بعضی را گشایش بود در آمدن. هشدار و نیکو ببین که این گشایش تو در رفتن است یا در آمدن؟» حالم با خواندن این، بدتر شد. البته خوب که فکر کردم، به گمانم استاد، «کردن» را جا انداخته بود. البته شاید آن‌زمان این فعل در آیین درویشی جایی نداشته است.

"- ببخشید، می‌تونم سَرم‌و بزارم این‌جا؟
- کجا؟
- این‌جا... رو شونه‌هاتون؟
- خواهش می‌کنم.
- ممنون... چه شونه‌های خوبی دارین.
- ممنون."

قسمتی از نمایش‌نامه‌ی «پسته‌های دربسته» نوشته‌ی آنتونیو وینسنت، منتشر شده در شماره‌ی ۱۸ هفته‌نامه «ندای شرقی»، ۱۳۵۶

یکشنبه

اصول

۱- امّا لحظه‌هایی در زندگی پیش می‌آید که متوجّه می‌شوم این‌جا دیگر وقت و جای کوتاه آمدن نیست. سرِ خود و اصولم می‌ایستم. نمی‌توانم سرِ بعضی چیزها معامله کنم. که اگر این‌جا هم کوتاه بیایم، دیگر چیزی از «وجود»م باقی نمی‌ماند که بعد با کوتاه آمدن بخواهم، کمکش کنم.
۲- خُب، وقتی دوباره نشستم صبح زود دیدمش به این رسیدم که «مونیخ» به‌ترین فیلم اسپیلبرگ است. چه‌گونه می‌شود آدمی این‌قدر انسان‌دوست و با ایده‌های خوش‌بینانه و دل‌پذیر در فیلم‌های دیگر، می‌تواند فیلمی بسازد این‌قدر تلخ. بارِ گناه شخصیّت‌های فیلم به رختخوابت می‌آید و تعدادی از خشن‌ترین صحنه‌های تاریخ سینما را در فیلمی از استیون اسپیلبرگ می‌بینی. کامینسکی و ویلیامز و کارتر و بانا عالی هستند و خود فیلم گذشته از ماجرای تاریخی سیاسی که روایت می‌کند، به کاوشی در ارتباط میان انسان‌ها می‌رسد. این‌که کینه و قدرت تا کجا می‌تواند پیش رود. ازکجا سرچشمه می‌گیرد و البته هیچ‌وقت ختم نمی‌شود. فیلم بزرگی ست. لذّت فیلم‌سازی را می‌شود درش پیدا کرد و غمِ قبول گناهی که انگار از ازل تا ابد با ماست.

شنبه

عصرِ شنبه

- خوبی؟
- با چیزی که بهِ‌ش می‌گن خوب بودن، خیلی فاصله دارم.

قصّه‌های عامّه‌پسند [Pulp Fiction]، کوئنتین تارانتینو، ۱۹۹۴

یک دکمه را فشار می‌دهی و تمام!

"بیرون آمد، روی ایوان ایستاد و دوباره مالک تنهایی خویش شد."
پرندگان می‌روند در پرو می‌میرند، رومن گاری، ترجمه‌ی ابوالحسن نجفی، نشر زمان، چاپ اوّل، ۱۳۵۲

اوّل صبح، آن‌جایی که خورشید طلوع می‌کند، آن‌وقتی که می‌گویند تاریک‌ترین لحظه‌ی شبانه‌روز است، دقیقن همان لحظه، هیچ احساسی نداشتم. و این اصلن خوب نبود. نشستم خوب فکر کردم:
اول درست مثل جان تراولتا بعد از خداحافظی از اوما تورمن در «قصّه‌های عامّه‌پسند»، کفِ دستم را ماچ کردم و بعد دستم را گرفتم سمتِ بالا و ماچم را فوت کردم. این‌طوری. سمتِ «تو».
بعد به شب گذشته فکر کردم. آخر شب بود و حال رفیق خوب نبود و نشسته بودیم توی ماشین. دل توی دلم نبود که این یکی هم سرانجام از دست برود. که برود. داشتیم درباره‌ی گرفتاری‌ها و بن‌بست‌ها و این‌که اوضاع هیچ خوب نیست حرف می‌زدیم. دوست داشتم و البته اندک زوری زدم که از ناامیدی درش بیاورم امّا نتوانستم. صدای موسیقی توی ماشین نه بلند و نه کم بود. شروع کردم به زدن آن دکمه‌ی روی ضبط که آهنگ‌ها را جلو می‌برد [دکمه‌ی کوفتی اسم ندارد؟]. پریدم وسط حرفش و گفتم: «این‌و شنیدی؟» حرفش را ول کرد و لبخندی زد. از آن لبخندها که مخصوص خودش است. گفت: «نه چیه؟» و این جمله را طوری گفت، با چنان اطمینان و خاطره و تجربه‌یی، که خیالم از همه‌چیز راحت شد. راحتِ راحت. تازه بعدش بود که نشستیم و باز در این‌باره که در برابر این همه مشکل چه کنیم، حرف زدیم. خواننده می‌خواند: « تا ماه شب‌افروزم پشت این پرده‌ها نهان است/ باران دیده‌ام هم‌دمِ شبم، یار آن‌چنان است...»
آخرش هم، یعنی دقایقی پیش یاد فیلم «یک داستان برانکسی» ساخته‌ی رابرت دنیرو افتادم. جایی از فیلم گنگستر داستان، به جوانی که می‌خواهد با زن زندگی‌اش قراری بگذارد، نصیحتی می‌کند: «دختره را از درِ سمتِ چپ (کمک راننده- برای ما برعکس می‌شود) سوار ماشینت کن. در فاصله‌یی که می‌ری از درِ راننده سواری شی، اگه طرف برگشت و قفل این یکی در رو از داخل ماشین برات باز کرد، اون زن به درد زندگی می‌خوره.» خُب، نصیحت جالبی ست. پرداخت رابرت دنیرو هم در این صحنه فوق‌العاده است. به خصوص وقتی با نمای آهسته، از زاویه دید پسر منتظر، دست دختر را تعقیب می‌کند که از جا بلند می‌شود، به سمت درمی‌آید و قفل در را باز می‌کند. حسّی از طنز لطیف به صحنه می‌بخشد. امّا فقط یک‌چیز می‌ماند. یک افسوس. با این کنترل‌ از راهِ دورها و قفل‌های مرکزی که این روزها روی هر ماشینی وجود دارد، دیگر نمی‌شود از آزمون مورد نظر جناب گنگستر استفاده کرد. از راهِ دور، در حالی که چند متری مانده به ماشین برسی، یک دکمه را فشار می‌دهی و تمام!

جمعه

نمی‌توانند درست و حسابی دگمه‌ی تنبان‌شان را ببندند

 این روزها نشسته‌ام به تماشای همه‌ی آن فیلم‌های افشاگرانه دهه‌ی ۱۹۷۰. از خوب‌هاش مانند «تمام مردانِ رییس جمهور» تا مشهورترهاش «Z» و «سرپیکو» و مهجورترهاش «ای مثل ایکار» و مثلن «سه روز کندور». فیلم‌ها حالا طعم و مزّه‌ی دیگری دارند. می‌شود آن‌ها را از زاویه‌های تازه‌ای نگاه‌شان کرد. مثل هر اثر هنری دیگر، فیلم‌ها نیز احتیاج به بازدیدن، بازخوانی دارند. آن‌ها در بازبینی‌ها تازه می‌شوند. اگر نشوند تاریخ مصرف‌شان گذشته. تاریخ بی‌رحم است. در سینما بی‌رحم‌تر. یک‌جور مالیخولیا و شور و هوسی در فیلم‌های آن دهه هست. همان‌قدر که دست به افشاگریِ سیاسی می‌زنند، از نظر زیباشناسی و فرم هم بافت خاصّ خود را دارند که با هیچ دوره‌یی دیگر قابل مقایسه نیستند. مثلن استفاده از هیبت آل پاچینو در «سرپیکو» که از ریش و سبیل و لباس، به تشریح بدنش روی تخت جراحی می‌رسد. و استفاده از موسیقی تئودوراکیس در «Z» و موریکونه یا ایو مونتان و ساختمان‌های شیشه‌ای در «ای مثل ایکار». و البته به‌ترین مثال «تمام مردان رییس جمهور» است. که این‌بار دیدم‌اش، دیدم فیلم‌ساز چه استفاده‌ای از چراغ‌های سقفِ دفتر واشنگتن پست، و همچنین لنگ‌های نه چندان بلند داستین هافمن با آن شلوارهای پاچه‌گشاد در میزانسن‌ها کرده. خلاصه افتاده‌ام توی طعم و حسّ این فیلم‌ها و حالا نمی‌دانم کِی بیرون بیایم.
و آن‌جایی که فیلیپ فیلیپوویچ در «قلب سگی» {میخاییل بولگاکوف، ترجمه‌ی آبتین گلکار، نشر ماهی، چاپ اوّل ۱۳۹۱}می‌گوید: «وقتی این آوازه‌خوان‌ها عربده می‌کشند که "مرگ بر ویرانی!" من خنده‌ام می‌گیرد. قسم می‌خورم که خنده‌ام می‌گیرد! این شعار یعنی این‌که هر کدام از آن‌ها باید محکم بکوبد پس کله‌ی خودش! و وقتی انقلاب جهانی، انگلس و نیکالای رامانوف، مالایی‌های تحتِ ستم و این قبیل توهّمات را از کله‌اش ریخت بیرون و مشغول تمیز کردن انبار شد وظیفه‌ی اصلی اوست. آن‌وقت ویرانی خودبه‌خود محو می‌شود. نمی‌شود هم‌زمان به دو خدا خدمت کرد! نمی‌شود هم‌زمان هم سیر حرکت تراموا را جارو زد و هم برای فلان آواره‌های اسپانیایی تعیین تکلیف کرد! این کار از عهده‌ی هیچ‌کس برنمی‌آید، به خصوص از عهده‌ی آدم‌هایی که دویست‌سالی از اروپایی‌ها عقب مانده‌اند و تا ام‌روز حتّا نمی‌توانند درست و حسابی دگمه‌ی تنبان‌شان را ببندند!»
آخ‌خ‌خ‌خ.

عکس: تابلوی نقاشی از آخرین فصل زندگی جسی جیمز. آن‌جایی که پشت به رابرت فورد می‌ایستد و آگاه به مرگ خود، تابلویِ کجِ به دیوار را صاف می‌کند. رابرت فورد هفت‌تیرش را می‌کِشد و از پشت به جسی جیمز شلیک می‌کند.

چهارشنبه

تخم‌مرغاش رو نیاز دارم

"دیگر دیر شده بود، و هر دوی‌مان مجبور بودیم بریم، ولی دیدن دوباره‌ی آنی بسیار عالی بود. فهمیدم که او چه انسان فوق‌العاده‌یی ست و تنها. آشنایی با او چه‌قدر لذّت‌بخش می‌تونه باشه. و یاد یک جوک قدیمی افتادم: یکی سراغِ روان‌پزشک می‌ره و می‌گه دکتر برادرم دیوونه‌س. او فکر می‌کنه مرغه. دکتر می‌گه چرا او رو برای درمان نمیاری؟ یارو می‌گه: می‌خوام امّا تخم‌مرغاش رو نیاز دارم!. خب، فکر می‌کنم این تقریبن همان چیزیه که اکنون من در مورد رابطه احساس می‌کنم. می‌دونید، اون‌ها [روابط] کاملن غیرمنطقی، احمقانه و پوچ هستند، ولی، آه…، حدس می‌زنم ما هم‌چنان به اون‌ها ادامه می‌دیم چون، اکثر ما تخم‌مرغاش رو نیاز داریم."

تکّه‌یی از حرف‌های الوی سینگر {با بازی وودی آلن} در فیلم «آنی هال». ساخته‌ی وودی آلن. ۱۹۷۷

سه‌شنبه

با سرعت می‌رفتیم و آژیر مدام زوزه می‌کشید

بعد از چندین سال بالاخره فیلم «آن‌ها به اسب‌ها شلیک نمی‌کنند» را دیدم. سال‌ها پس از خواندن رمانش. باید بگویم از آن معدود مواردی در زندگیم بود که انتظار، ناامیدم نکرد. اثر هوراس مک‌کوی را امّا سال‌ها پیش با ترجمه‌‌ی محمدعلی سپانلو خوانده بودم. داستانی پُر از ارجاعات سیاسی و اجتماعی. این‌که دویدن آدم‌ها در پیستِ رقص برای حذف نشدن، قرار است نمونه‌‌ی مینیاتوری از مناسبات حاکم بر جامعه‌ی سرمایه‌داری باشد و این‌که در پناهِ چنین قواعدی، باید آن­‌قدر بدوی و وجودت را در گرو بگذاری تا در مسابقه‌ی بقا پیروز و باقی بمانی. فیلم را ندیده بودم تا ام‌شب. سال‌ها آمد و رفت، سیدنی پولاک فیلم ساخت و دیدم امّا این یکی مانده بود. خب باید بگویم مرحوم پولاک انتظارم را برآورده کرد. در این سال­‌ها به­ نظرم هالیوود گاهی وقت‌ها شاهکارهای ادبی را هنگام اقتباس ساده می‌کند. زهر و پیچیدگی متن را می‌گیرد. امّا دست‌پخت پولاک، بعد این همه سال، هم‌چنان تاثیرگذار بود. نکته‌ی مهّم‌، همین باج ندادن پولاک و همکارانش است. سختی و سنگینیِ جوّ کتاب را منتقل کرده‌اند. تأثیر سال‌های ساخت‌ فیلم هم به هر حال وجود دارد. مک‌کوی در دهه‌ی ۱۹۳۰ وقتی کتاب را نوشت، همان چیزی را می‌گفت که جوان‌های پرشور ۱۹۶۹ {همان سالِ ساخت فیلم} به خاطرش مبارزه می‌کردند: آدم تبدیل به ماشینِ بهره‌کشی شده بود. امّا در طول مدّت دیدن فیلم، هِی به این فکر می‌کردم که پولاک آن جمله‌ی صفحه‌ی آخر رمان را چه­‌طوری به فیلم تبدیل کرده. آن‌جایی که پسر به درخواست خود دختر، او را کشته و حالا پلیس سر رسیده. صدای آژیر که می‌آید، پسر می‌گوید: «با سرعت می‌رفتیم و آژیر مدام زوزه می‌کشید. عینِ همان آژیرهایی بود که در ماراتن رقص، برای بیدار کردن ما به کار می‌بردند.» یک فلاش‌بکِ سریع، کشنده، تیز و درجه‌ی یک.

+ آن‌ها به اسب‌ها شلیک نمی‌کنند، هوراس مک‌کوی، ترجمه‌ی محمدعلی سپانلو، نشرِ باغِ نو، ۱۳۸۲
+ آن‌ها به اسب‌ها شلیک نمی‌کنند [They Shoot Horses, Don't They]، ساخته‌ی سیدنی پولاک، ۱۹۶۹

امید را با امید دیگری ضرب کردن

"گفت: «برات یه چیزی گرفتم.»
- چی؟
- گذاشتمش تو چکمه‌ام.
یکی از چکمه‌های کابویی‌اش را برداشتم.
گفت:‌ «نه. اون یکی. توش، زیرِ کفی.»
لنگه‌ی دیگر را برداشتم و تویش را گشتم. خدای من، بوی مشروب و ترس و شکست می‌داد.
یک اسکناس پنج دلاری مچاله و خیس پیدا کردم.
گفت: «کریسمست مبارک!»
وای! پدرم که تمام هفته را به مستی گذرانده بود حتماً خیلی دلش می‌خواسته این پنج دلارِ باقی‌مانده را هم خرج کند و واقعاً ها، با پنج دلار لااقل بدترین ویسکی ممکن را که می‌شد خرید. می‌شد آن پنج چوق را هم خرج کند و یکی دو روز دیگر پاتیل باشد. اما پول را برای من کنار گذاشته بود."

خاطرات صددرصد واقعی یک سرخ‌پوست پاره‌وقت، شرمن الکسی، ترجمه‌ی رضی هیرمندی، نشر افق، چاپ اوّل، ۱۳۹۱

+ آخ که چه‌قدر خوب بود این رمانِ لعنتی. طنز هست. به قدر کفایت خندیدم امّا خب یک‌جایی‌اش هم بود که بغض گلوی آدم را می‌گیرد. و شاید همه‌ی کتاب توضیحی باشد برای این جمله: «مسخره است که چه‌طور غصّه‌دارترین آدم‌ها، می‌توانند شادترین مست‌ها باشند.»

دوشنبه

حقیقی‌ترین جمله همان چیزی است که احساس می‌کنی

ارنست­ همینگوی بزرگ، در ایّام جوانی، وقتی به عنوان یک نویسنده‌ی تازه‌کار در پاریس زندگی می‌کرد، کتابی نوشت که مرحوم فرهاد غبرایی به فارسی با عنوان «پاریس، جشن بیکران»، ترجمه‌اش کرد. در این کتاب خواننده به رگه‌هایی از احساسات برمی‌خورد که بعدها در شاهکارهای استاد، به اشکال مختلف خودش را نشان می­‌دهد. این‌که چه‌طور زمینه­‌های فکری خودش را می‌یابد و این زمینه­‌ها را با زمانه و محلّی که در آن زندگی می‌کند، پیوند می‌دهد. از جمله وقتی از «طعم نوشیدنی گرم» در دلِ برف می‌نویسد. یا وقتی درباره‌ی نوشتن داستان در کافه حرف می‌زند: «داستان خودش نوشته می‌شد و دلم می‌خواست کسی را که کنار پنجره نشسته بود، در آن، جا بدهم.» و این توصیه: «همه کوشش­‌ات باید به این باشد که یک جمله‌ی حقیقی بنویسی. حقیقی‌ترین جمله‌یی را که می‌دانی بنویس. و حقیقی‌ترین جمله همان چیزی است که احساس می‌کنی.» آخر کتاب یادداشتی از مارکز آمده در ستایش همینگوی و چیره‌دستی او در نوشتن. مارکز یادداشت خود را چنین به پایان برده: «چند سال پیش، وقتی در اتومبیلِ فیدل کاسترو -خواننده‌ی پروپاقرص رمان- نشستم، روی صندلی کتاب کوچکی دیدم با جلد چرمی سُرخ. کاسترو گفت: "کار استاد همینگوی است." به راستی، همینگوی -بیست‌سال پس از مرگش- همیشه آن‌جاست که کم‌تر از هر جای دیگری انتظارش می‌رود، چنین حاضر و در عین حال گذرا. مثل آن روز، صبحِ ماهِ مه، به گمانم، که از پیاده‌رویِ بلوار سن‌میشل با من بدرود گفت.»
جشن بیکران، ارنست همینگوی، ترجمه‌ی فرهاد غبرایی، نشر تابش، چاپ اوّل ۱۳۶۹

نِل از تنهایی در می‌آید؟

یک دوره­‌ای همه‌ی خاطرات یک نسل، شوق­ش برای داستان شنیدن و گفتن، برای تفریح کردن و دور هم جمع شدن، ختم می‌شد به تماشای کارتون­‌های ژاپنی تلویزیون. از «مهاجران»­ تا­ «رامکال»، از «بچّه‌های کوهِ آلپ» تا «بل و سباستین»، از «نل» تا «حنا دختری در مزرعه». اوایل و اواسط دهه‌ی ۱۳۶۰ داستان‌گوهای ژاپنی این سریال‌های بیش‌تر غم‌انگیز تا شاد، مهم‌ترین سرگرمی‌سازهای ما بودند. آن‌ها بچگی‌مان را هدایت کردند و احساسات ما را. فاصله‌ی راهِ مدرسه را می‌دویدیم. کیف‌مان را می‌انداختیم گوشه کناری و می‌پریدیم جلوی تلویزیون و پیچش را می‌چرخاندیم تا ببینیم بالاخره لوسی می، حافظه­‌اش را به دست می‌آورد؟ سباستین مادرش را پیدا می‌کند؟ نل از تنهایی در می‌آید؟ رامکال از پیش استرلینگ می‌رود یا می‌ماند؟
چند هفته‌ی پیش یکی از دوستان­ موسیقی برخی از این کارتون­‌ها را برایم ایمیل کرد. کیفیت‌شان زیاد خوب نیست. خش‌خش می‌کنند. نویز دارند و هزار جور عیب دیگر. امّا در لابه­‌لای شنیدن­‌شان، گوشه‌ی چشمم خیس شد. آن‌ها تنها کارتون نبودند، نیستند. آن‌ها کوله‌باری از خاطرات و روزهای خوش و تلخ گذشته را به همراه دارند.

یکشنبه

قدرت و جلال

 در «روزی روزگاری در امریکا» ساخته‌ی سرجو لئونه یکی از به‌ترین فیلم‌های عمرم، سکانسی ست که به مثابه درسِ زندگی می‌ماند. آن‌جایی که نودلز {با بازی رابرت دنیرو} و دبورا {با بازی الیزابت مک گاورن} روبه‌روی هتل و کنارِ دریا بعد از یک رقصِ عاشقانه نشسته‌اند و صحبت می‌کنند. نودلز به دبورا -که صورت­ش از هر زمان دیگر درخشان‌تر و چهره‌اش زیباتر شده- می‌گوید که در تمام این سال‌ها دو چیز را هرگز فراموش نکرده. یکی دومینیک که وقتی تیر خورد و داشت می‌مرد، یه جور خاصّی گفت تیر خوردم و دیگری خود دبورا. نودلز می‌گوید که در همه این مدّت ذرّه‌ای از عشقش کم نشده و بیش‌تر از روز اوّل دبورا را دوست دارد. امّا جواب دبورا، تیر خلاصی است بر تمام احساسات نودلز: «من فردا دارم می‌رم هالیوود. می‌خواستم ام‌شب ببینمت و بهِ‌ت بگم...»
خیلی وقت‌ها آن چیزی که فکر می‌کنیم اتّفاق نمی‌افتد. امّا سخت­‌ترین چیز، ویران­ شدن احساساتِ رمانتیک یک مرد عاشق­‌پیشه، سر بزنگاهِ عاشقانه‌اش است. احساساتی که پیرِ زندگی کرده‌ای مثل لئونه به متعالی­‌ترین شکل ممکن در شاهکارش نشان می‌دهد. و البته چهره‌ی مردانه‌ی دنیرو اوّل سکانس بعد در ماشین که ترکیبی ست از عشق، فرو ریختن، گیجی، پختگی، وقار... و شکوه.

بعد از تحریر: ام‌سال در بخشِ فیلم‌های کلاسیک جشنواره‌ی فیلم کن نسخه‌ی جدید و ترمیم‌شده‌ای از «روزی روزگاری در امریکا» به نمایش درآمد. زمان این نسخه ۲۵ دقیقه {۴ ساعت و ۱۵ دقیقه} بیش‌تر از نسخه‌هایی بوده که تا به حال از این فیلم در دسترس قرار داشته است. از این‌ها جالب‌تر: بازیابی و ترمیم این نسخه توسط مؤسسه‌ی فیلم مارتین اسکورسیزی انجام شده است.

چه بوی خوبی می‌دهند کتاب‌های قدیمی

هر چه‌قدر از سال ۵۷ زور زده شد برخی از کتاب‌ها از روی زمین محو شوند، آن‌ها دوباره در خیابان انقلاب، از زیر زمین سبز می‌شوند. فرقی هم ندارد که اصل هستند یا افست. می‌توان گفت هیچ کتاب شناخته‌شده و ممنوعی نیست که در این خیابان یافت نشود. از نشر اختران و آقامهدی نازنین و طوس و امیرکبیر و آگه {که گویی مشکلاتش حل شده است شکر خدا} که بگذریم، به‌ترین جای انقلاب و البته عجیب‌ترین جایش، پاساژ صفوی است. چند هفته پیش سپرده بودم به یکی از آن کتاب‌فروشی‌ها که سه رمان جیبی را برایم گیر بیاورند. «وداع با اسلحه» همینگوی، «بانی و کلاید» نوشته‌ی برت هرشفلد و «سایه‌ی گریزان» گراهام گرین. ام‌روز صبح خروس‌خوان زنگ زد و گفت بیا کتاب‌هایت را بگیر. تا کتاب‌ها را گرفتم، لای «بانی و کلاید» را باز کردم و سرم را نزدیک بردم و بو کشیدم. چه بوی خوبی می‌دهند کتاب‌های قدیمی با کاغذهای زردشان.
کیفیت چاپ و قطع و اندازه‌ی کتاب‌های جیبی آموختنی ست. الآن هم نشر امیرکبیر یا نشرهای دیگر کتاب‌های جیبی چاپ می‌کنند امّا هیچ کیفیت ندارند. کتاب برای سال ۱۳۴۰هست، کاغذش زرد شده امّا نه از وسط باز و نه جلدش کنده شده.
پاساژ صفوی خنده‌یی ست به انقلاب ۵۷. کتاب‌هایی که در قفسه‌های کتاب‌فروشی این پاساژ هستند، در حال خنده هستند. آن‌ها نه تنها نابود نشدند بل که هم‌چنان مشتری و خواهان دارند. چه اصل‌شان و چه افست آن‌ها.

شنبه

کجایی مش‌حسن! بلوری‌ها می‌خوان گاوت‌و ببرن

لحظه‌ی بی‌تابی ست.
سرش را پایین نگه داشته.
تا شانسی برای نزدیکی بیابد.
نمی‌تواند.
شهامت‌اش را ندارد.
برمی‌گردد و دور می‌شود.
از گفته‌های فیلم «در حال و هوای عشق»

۱- بهترین نتیجه‌ها با نقشه کشیدن زیاد به دست نمی‌آید. یک ضرب‌المثل هم داریم که: «زرنگ همیشه ته چاه است» یا چیزی در همین مایه‌ها. این چیزی است که در زندگی‌ام تجربه‌اش کرده‌ام. بارها و بارها.
در «لوکِ خوش‌دست» ساخته‌ی استیوارت روزنبرگ، لوک {با بازی پل نیومن} دائم زور می‌زند که از زندان فرار کند. کلّ قصّه را ماجراهای فرار لوک از زندان تشکیل می‌دهد. او فرار می‌کند و گیر می‌افتد. امّا صحنه‌ی تکان‌دهنده‌ی فیلم جایی در اواخر قصّه است. وقتی یکی دیگر از زندانی‌ها از نقشه‌های درجه یک لوک خوش‌دست برای فرار از زندان تعریف می‌کند؛ لوک برمی‌گردد و به رفیقش می‌گوید: «هیچ‌وقت به عمرم نقشه نکشیدم.»
۲- می‌خواهم آدم بشوم. شوخی نمی‌کنم. آدم بشوم که دیگر بقیه را اذیّت نکنم. خودم هم آزار نبینم. چه کاری ست. چه‌قدر خوب است آدم هر جا که تشخیص می‌دهد برود آدم شود. باید تمرین کنم وابسته نشوم. آخر من وابسته‌ی دوروبَرم می‌شوم. همین الآن من وابسته‌ی این میزی هستم که سال‌ها پشتش می‌نشینم. روزی برسد که باید از آن دل بکنم، باور نمی‌کنید، زار می‌زنم. پس باید بروم آدم شوم تا زار نزنم. پاهایم نلرزد. برنگردم و پشتِ سَرم را هم نگاه نکنم. می‌خواهم بروم آدم شوم. وقتی که آدم شدم دیگر دست‌هایم عرق نخواهد کرد. بالا و پایین نمی‌پرم. این‌قدر حرص و جوش نمی‌خورم. دیگر در خواب بودن دیگری را به تماشا نخواهم نشست. می‌خواهم بروم آدم شوم.
مش‌حسن میانِ طویله‌ی خالی‌اش، در فضایی بسته و نیمه‌تاریک و زیربارانی از نور که از سقفِ طویله بر صورت او می‌بارد، درمانده، فریاد می‌کشد: «کجایی مش‌حسن! بلوری‌ها می‌خوان گاوت‌و ببرن.»
۳- قایق موتوری با سرعت سرسام‌آوری از کنار دوربین می‌گذرد و دور می‌شود. خورشید گوشه‌ی کادر غروب کرده است. سونی کراکت {کالین فارل} و ایزابلا {گونگ لی} را می‌بینیم؛ در قایق، در کنار هم. موهای‌شان را به دستِ باد داده‌اند.

من شب‌و زنده نگه می‌دارم

تمامِ جهان را برای خودم آرزو می­‌‌کنم
من
تو
و یک بعدازظهر پاییزی.

جمعه

پرندگان می‌روند در پرو می‌میرند

هر جا که باشم سریع می‌آیم و می‌چپم توی خانه‌ام. تنها جایی ست که می‌توانم راحت باشم. چون: خانه‌ام قلمروی پادشاهی‌ام است.
در قلمروی پادشاهی‌ام هست که می‌تونم کولر و پنکه را با هم روشن کنم تا سَر تا پایم خنک شود یا خاموش‌شان کنم تا دَم کنم. همه‌ی چراغ‌ها را روشن کنم یا در تاریکی مطلق بنشینم و شمعی بیفروزم. میهمانی بگیرم و کیک تولّدی که مادرم درست کرده را با سرعت هرچه تمام‌تر ببلعم. انواع غذاها را جلویم بگذارم. سیگاری بپیچم و وقتی تمام شد در ظرف غذا خاموش کنم. یا هیچ نخورم و اعتصاب غذا کنم. بدمستی کنم و عربده بزنم و حریف بطلبم. یا مانند یک دوک از خانواده‌ی اشرافی آن‌قدری بخورم تا سَرم گرم شود. در قلمرویم همه‌چیز در یدِ قدرت من است و به فرمان من. لباس‌ها را روی تخت پخش می‌کنم. به فرمانم تویِ کُمد می‌روند. کتاب‌های تازه‌ام که روی زمین روی هم خوابیده‌اند به دستورم در بخش مربوطه‌شان در کتاب‌خانه می‌نشینند؛ ایستاده. در قلمرویم هست که می‌توانم برهنه در خانه‌ام بچرخم یا لباس روی لباس بپوشم. صدای ضبط را بلندِ بلند کنم، تا آن‌جایی که حتّا صدای نفسم را هم نشنوم. یا صدای فیلم را ببندم و حدس بزنم آدم‌ها چه به هم می‌گویند. تا صبح پُشتِ میز کارم بنشینم یا هیچ کاری نکنم و بخوابم. بگریم. بخندم. در قامت یک پادشاه هست که می‌تونم داد بزنم، ساکت باشم. خشم خود را بروز دهم. صبوری کنم. عشق بورزم. نیکی کنم. کِرم بریزم. شکلک در بیاروم. دستم را تا مُچ در دماغم کنم. کونم را بخارانم. مؤدب باشم و دست به سینه بنشینم.
هر روز تنه‌ام را به دیوارش می‌مالم تا بفهمند این‌جا قلمروی من است.

چهارشنبه

من را به یادآور، اسماعیل

من مُرده به دنیا آمدم. جدّی. من تنها دقایقی پس از تولّد زنده بودم. بعد می‌میرم و می‌روم برای خودم. کجا؟ ای‌کاش یادم می‌آمد.
ماجرا از این‌جا آغاز می‌شود که درد مادرم را در خزینه‌ی مسجد «سبحان» می‌گیرد. او را به بیمارستان می‌برند؛ بیمارستان «نجمیّه». من به دنیا می‌آیم. آن‌گونه که شاهدان روایت می‌کنند، بسیار نحیف و لاغرمُردنی بوده‌ام. اندازه‌ام؟ این‌جاست که پدرم اشاره‌ای به کفِ دستش می‌کند: «این‌قد بودی. همین‌قدر.» پس از چند دقیقه، حوله‌پیچ، من را در آغوش مادرم می‌سپارند. دقایقی دندان به پستان می‌گیرم و بعد؛ خلاص. من مُردم. نایی برای فریاد نداشته است، گویی مادرم. در اطاق تنها بوده. پرستاری از جلوی در گذر می‌کرده. می‌بیند کسی را، مادری را که دست‌وپا می‌زند. داخل می‌آید و می‌بیند بچّه نفس نمی‌کشد. نمی‌دانم چه به‌ش می‌گویند: آژیر خطر، زنگ، بوق،... را به صدا درمی‌آورد. پزشکان هجوم می‌آوردند و من را با خود می‌برند. می‌برند زیرِ دستگاه اکسیژن. نفس می‌دهند تا نفسم بالا بیاید. می‌آید. سه روز زیر دستگاه بودم. روز سوّم حکمِ مرخصی می‌دهند و می‌گویند به خیر گذشته. پزشک‌ها هم می‌گویند یک چیزش بالا رفته و چیز دیگرش پایین آمده بوده و فلان و بهمان. آماده‌ام می‌کنند تا بروم دنبال بختم. امّا باز یک حمله. دست‌وپایم لرزیده و دوباره نفس بی‌نفس. روز از نو. باز هم دستگاه. روز چهارم سر و کلّه‌ی پدرم پیدا می‌شود. می‌گویند به‌ش نگفته بودند که چه گذشته. نمی‌دانسته. البته آن‌روز زیاد خوشحال نبوده. یعنی اصلن خوشحال نبوده. دیگران از او خبری پنهان می‌کردند. او هم خبری داشته که دیگران نمی‌دانستند. پدرم می‌آید و وقتی دیگر خانواده جمع شده بود، پزشکی می‌آید و می‌گوید: «متأسفیم. کاری از دستِ ما برنمی‌آد. بچّه‌تون مُرده.» علت مرگ: مننژیت. پدرم به دکتر می‌گوید اگر امکان هست چند روز دیگر هم زیر دستگاه بماند؛ من را گفته. قبول می‌کنند و می‌مانم. بیست‌وچهار ساعت بعد به شکل غریبی من دوباره نفس می‌کشم. مادرم، پدرم اسمش را می‌گذارند معجزه. این را دکتر به‌شان گفته بود. سراسیمه دویده بوده و داد زده بود که معجزه شده. من بعد از بیست سی دقیقه مُرده بودم و بعد از سه‌روز نفس کشیدم و باز هم مُرده و دوباره زنده شده بودم. این هم یک جوری‌اش هست. روز تولّد من امّا برای خانواده‌مان یادآور کسی دیگری هم هست. پدرم همان روز که بیمارستان آمده، خبری داشته است. صبح همان روز که من مُرده به دنیا آمدم، کیلومتر‌ها آن‌طرف‌تر قنّاسه‌چی عراقی، می‌زند میان ابروانِ اسماعیل، پسرعمویم. پدرم جنازه را دیده بود و آن‌طور که تعریف کرده، اسماعیل بی‌سَر بوده. تک‌تیرانداز، کارش را تر و تمیز انجام داده بود. روز تولّد من را همه به یاد دارند. حتّا دورهم جمع می‌شوند. البته نه برای جشن و پایکوبی به خاطر تولّد یک بچّه‌ی مُرده، بل که برای اسماعیل.

سه‌شنبه

نیم‌کره‌ای در گیسویی

بگذار زمانی دراز، دراز، به درون کشم عطرِ موهایت را، صورتم را به تمامی در آن فروبرم، همچون تشنه‌ای در آب یک چشمه، و آن را با انگشتانم تکانی دهم همچون دستمالی معطّر، تا که خاطرات در هوا پراکنده شوند.
کاش می‌دانستی همه‌ی آن‌چه را می‌بینم! همه‌ی آن‌چه را حس می‌کنم! همه‌ی آن‌چه را در موهایت می‌شنوم! جانِ من بر روایح شناور است، چونان جانِ دیگران بر موسیقی.
گزیده‌ی ملال پاریس: اشعار منثور/ شارل بودلر، ترجمه‌ی مراد فرهادپور و امید مهرگان، انتشارات مینوی خرد، چاپ اوّل، ۱۳۹۰

یکشنبه

تنهایی و جنایت را خواندن

با این دو کتابِ «خاکسپاری آقای بووه» و «سفرِ مِگرِه» که دی‌روز امیلی برایم آورد، تقریبن همه‌ی ترجمه‌های فارسی از آثار ژرژ سیمنون را به دست آوردم. مانده است تنها دو کتاب دیگر از این نویسنده‌ی محبوبم، تا مجموعه‌ام کامل شود. نویسنده‌ای که راوی تنهایی انسان در جامعه‌ی مدرن است. در تمام رمان‌های سیمنون درون‌مایه‌ی اصلی شرح احوال انسان‌هایی ست كه با ناتوانی فروپاشی زندگی خود را نگاه می‌كنند و در نهایت ناامیدی درمی‌یابد كه نمی‌توانند جلوی این ویرانی را بگیرند. او روایتگر دردها و رنج‌های انسان‌های بداقبال است. همان‌ها كه در گرماگرم زندگی یكنواخت و كسل‌كننده دستخوش آشفتگی روحی می‌شوند و دست به طغیان می‌زنند. نقشه می‌ریزند، دروغ می‌گویند، دزدی می‌كنند، دست به جنایت می‌زنند. انسان‌هایی تنها و بی‌وطن كه به هر دستاویزی متوسّل می‌شوند تا تغییری در زندگی‌شان بدهند، امّا راه به جایی نمی‌برند. او زیاد می‌نوشت، پس زیاد هم باید خواندش.