از پل توماس اندرسون، چنین فیلمی انتظار میرفت. مانند «ماگنولیا» و فیلم محبوبم «خون به پا میشود». «مرشد» -چه اسم خوبی دارد- فیلمی مرموز و غمانگیزیست. داستان امریکای بعد از جنگجهانی دوّم است. داستان جهانی عجیب و غریب با آدمهای عجیبتر. از فِردی [یواخیم فونیکس] که عضو نیروی دریایی امریکا ست و الکلی و دچار اختلال روانیست گرفته تا خودِ مرشد، لنکستر داد [فیلیپ سایمور هافمن] که شباهت بسیاری به راب هابارد رهبر فرقهی ساینتولوژی دارد. فیلم برایم به نوعی نسخهی تصویری تاریخ بیخردی میشل فوکو است. جهان فیلم خیلی شبیه یکی دیگر از فیلمهای امسال بود که بسیار دوست داشتم «در جاده»؛ ساختهی والتر سالس –که ایکاش به رمانش مجوز چاپ میدادند. به نوعی رابطهی فردی و لنسکتر شبیه رابطهی نیل کسدی و دین موریارتی است. غمانگیز است در سالی که این همه فیلم خوب هست، چند ساعت دیگر به احتمال زیاد مهمترین جایزههای امسال به «آرگو» داده میشود. اگر چه سینما راهِ خود را میرود و جشنوارهها و مجسمهها راهِ خود را امّا حیف است دیگر. بعد هِی به خودم سیخونک میزنم که «پنجرهی عقبی» هم اسکار نگرفته. هیچکس هم نمیداند آن سال به چه فیلمی جوایز هنری را دادند.
شنبه
جمعه
...
۱
«مرگ انواع و اقسام داره. با انگشتانم شروع كردم به شمردن مرگ آنى، مرگ آروم، جوون مرگى، مرگ موقع پيرى، مرگ شجاعانه، مرگ از روى بزدلى.»
[برادران سيسترز، پاتريک دوويت، ترجمهی پيمان خاكسار، انتشارات بهنگار، چاپ اوّل، ۱۳۹۱]
پشتِ سر هم دکمهی Play و Pause را میزد: «ها؟ نمیبینید. پشتِ سر آقتختیام.» چهاردستوپا، کنترل به دست، آنقدری نزدیک تلوزیون میشد که بتواند با انگشت اشارهاش، خودش را نشان بدهد. «این منم... نچنچ... آآآآآه... یادش به خیر.» وقتی میدید بقیه که تکیه داده بودند به پشتی، انگار قانع نشدهاند، رو میکرد به زنش که با سینی چایی، زیر چارچوب در ایستاده بود. «میبینی خانم... پیر شدیم رفت.» خانم هم سرش را میانداخت پایین و از زیر چادرش لبخندی میزند: «چی بگم.» آن تصویر محو، آن تصویر قدیمی همهی سرمایهی پهلوان بود. آن تصویر محو، آن فیلم دو سه دقیقهای، که پشتِ سر آقا تختی، همگام با او راه میرفت، حکم برائتش بود. شهادتنامهاش بود. که از دیار لاتها، به جرگهی عیّاران پیوسته بود. در روزگاری که آرامآرام مرزی بین الواطی و لوطیگری کشیده میشد. میگفتند که روزی بر روی این که بتواند با یک مشت خری را بکشد یا نه، شرط میبندد. میرود و مشتی به گیجگاه خرِ مادرمُردهای میزند و خر زانو میزند و تمام. از آن اتّفاق متأسفانه تصویری و فیلمی نیست امّا همین اواخر هم کسی این را میشنید و بعد نگاهی هم بازوی پهلوان میانداخت، مطمئن میشد، چاخان نکردهاند. از مجیدیهی جنوبی که رد میشدم و به سر کوچهی یاسمن میرسیدم، میدیدماش پیرمرد را. در تمام آن ده یازده قدمی که از سر کوچه میگذشتم سرم را برمیگرداندم و نگاهش میکردم. نشسته بود بر روی یک صندلی قدیمی. با پیرهنی سفید، که دکمههایش باز بود و زیر آن زیرپوشی سفید پوشیده بود. با موهایی سفید ریخته بر چشم و پشت گردنش، با موهای سفید بالای سینهاش که به زور از زیرپوشش بیرون زده بود، نشسته بود. منتظر چی، خدا میداند. به چه فکر میکرد، خدا میداند. چند هفتهی پیش بعد از مدّتها از خیابان مجیدیه گذشتم. از همان اوّل خیابان آگهی فوتش را زده بودند. در و دیوار خیابان، پشت شیشهی مغازهها پُر شده بود از اعلامیّه.
۲
«میشه قبل از هر کاری فکر نکنی. فکر که میکنی دهنِ ما سرویس میشود.»
[جو قاتل (Killer Joe)، ویلیام فریدکین، ۲۰۱۱]
بهترین نتیجهها با نقشه کشیدن زیاد به دست نمیآید. یک ضربالمثل هم داریم که: «زرنگ همیشه ته چاه است» یا چیزی در همین مایهها. این چیزی است که در زندگیام تجربهاش کردهام. بارها و بارها. در «لوکِ خوشدست» ساختهی استیوارت روزنبرگ، لوک دائم زور میزند که از زندان فرار کند. کلّ داستان فیلم را ماجراهای فرار لوک از زندان تشکیل میدهد. او فرار میکند و گیر میافتد. امّا صحنهی تکاندهندهی فیلم جایی در اواخر قصّه است. وقتی یکی دیگر از زندانیها از نقشههای درجه یک لوک خوشدست برای فرار از زندان تعریف میکند؛ لوک برمیگردد و به رفیقش میگوید: «هیچوقت به عمرم نقشه نکشیدم.» خیلی سال پیش، در دوران نوجوانی، همهی زورم را میزدم که مانند سرمشقِ استادم، بنویسم. هر چه بیشتر دقّت میکردم نتیجهی کار بدتر میشد. جلسهی بعدی شد. یک گوشه ایستادم تا بقیه شاگردان، مشقهای هفتهی گذشتهی خود را به استاد نشان دهند و سرمشقهای جدید بگیرند و بروند. اطاق خالی شد. صدایم زد. ماجرا را به او گفتم. گفت: «ببین.» لیوان چایی را که کنارش بود، با دست چپ گرفت و همزمان وقتی چایی را هورت میکشید بالا، شروع کرد به نوشتن. قلم روی کاغذ میلغزید؛ میرقصید: «خیلی تمرکز و فکر هم خوب نیست. وِل کن خودتو. رها کن.» نمیدانم حسین امیرخانی -از خاندان امیرخانیها- استادم، الآن کجاست. چه میکند. نمیدانم زنده است یا نه. امّا این روزها همهاش یادش میافتم. که از این تکّه جملهها زیاد میگفت. خط را با نوعی از شیوهی زندگی درمیآمیخت. اینها را گفتم که بگویم هیچ موقعی آدم برنامهریزی نبودم. بیشتر «یههویی» بودم. من یههویی از جایی که کار میکنم، میزنم بیرون، یههویی خفهخون میگیرم، یههویی شلوغ میکنم. جای «فکر» کجا بوده است در زندگیام؟ هیچ نقشی نداشته است. پند آن روز استاد را کِش دادم در تمام زندگیام.
دوشنبه
آینه
یک آینهی بزرگی بالای تختم نصب کردهام. آینهی بزرگ برای آنجای تنگ، قطعن مناسب نیست. خودم آن را میدانم. امّا جای دیگری هم برایش پیدا نکردم. شبهایی که خوابم نمیبرد، انگار دهها رفتگر با هم کوچه را جارو میکنند. سروصدا بیشتر است. وقتی خوابم نمیبرد، بلند میشوم و کنار تخت مینشینم. در شعاعِ دیدم، انگار کسی نگاهم میکند. برمیگردم آینه را نگاه میکنم. تنها استفادهای که از این آینهی بزرگ میکنم همین است. در فیلمهای بیشتر فرانسوی دیدهام که در اطاقخوابهایشان آینههای بزرگ میگذارند. حتّا گاهی دیدهام آینهها را تا سقف، بالای تخت هم کش دادهاند. این هم لابد یکی از روشهای فرانسویها برای تزیین اطاقهایشان است. چه میدانم. امّا به نظرم از میان آنهمه راههای مختلف برای زخمی شدن، آینهها بدترین و رُکترین راه است. شبهای بسیاری، شبهای یکسال را دقایقی من جلوی آینه گذراندهام. به درد به خور هم بوده به نظرم این کار. دیدن زخمهایم و عیان شدن دردهایم. آینهها لو دهنده هستند. موها و ریشهای نامرتّب را، یقهی برعکس شده را، دکمهی سرگشته و گمشده را، چشمهای نگران را، غمگینی را و صدها چیز بزرگ و کوچک را لو میدهد. میگذارد کفِ دست کسی که روبهرویش ایستاده است. شب نیز همین کارها را با آدم میکند. یکجوری دیگر. حالا من دوتایش را با هم دارم. شبهایی که جلوی آینهی بزرگ بالای تختم مینشینم. میخواهم این را بگویم که من تمامِ شبها خوب بهت فکر کردم. میدانی یکسال شده است. از سال هم گذشت. شد یک سال و سه ماه. البته روزهایی هم بوده است که خودم را به کوچهی علیچپ رساندهام. امّا میدانی آدم روزها خیلی راحت میتواند بیخیالِ همهچیز شود، ولی شبها خُب فرق میکند. میفهمی که چه میگویم. حالا، بگذار از دیشب بگویم. دیشب، مانند همهی آن شبها بود. امّا با این تفاوت که وقتی لبهی تخت نشستم، توی آینه او را دیدم که خوابیده است. پیش میآید. میدانم برای هر کسی این را تعریف کنم باورش نمیشود. تو باور میکنی دیگر.
اشتراک در:
پستها (Atom)